گرانات

ایمان افسریان

داستان

دور و برش یک لیوان و یک بشقاب و یک قاشق و زیرپایش هم گلیم پهن بود. همان گلیم که سه‌تا بز کوهی وسطش داشت. روی هر سه بز نشسته بود و ساکت و آرام چیزی می‌جوید. سردم بود. به دیوار توالت توی حیاط تکیه داده بودم. تازه از مدرسه برگشته بودم و هنوز کیف و کتاب‌ها دستم بود. مامان آمد توی حیاط. گفت: «بیا تو چرا زل زدی بهش. خوب نیست.» از مامان ‌پرسیدم: «کیه؟» گفت: «مهمان.» قبلا ندیده بودمش. خیلی پیش می‌آمد که مهمان‌ها را نمی‌شناختم. شبیه مهمان‌هایی نبود که از ده می‌آمدند که بروند خرید عروسی، دکتر یا اداره‌ی وام کشاورزی. تا مرا می‌دیدند پیشانی‌ام را محکم می‌بوسیدند و اسمم را می‌دانستند و حتما می‌پرسیدند ببینند من هم آن‌ها را می‌شناسم یا نه.

کیوان گفت: «دم اداره‌ی دخانیات بوده.» پیر بود. روسری بزرگ پشمی به سرش و پیراهن چین‌دار آبی تنش و یک کیف خورجینی روی دوشش بود. گونه‌های بزرگ و چشمانی آبی داشت. صورتش انگار در حالتی شبیه فوت‌کردن مانده بود. لب‌هایش چیز داغی را فوت می‌کرد و چشم‌هایش متعجب بود. مامان برایش انار دان‌کرده آورد. مشت‌مشت انار برداشت و با آرامش خورد. تشکر نکرد. کیوان گفت: «لال است.» مامان گفت: «نه گاهی صدای ناله می‌دهد.» کیوان گفت: «لال‌ها هم صدای ناله می‌دهند.» مامان رفت جلوتر گفت: «آدین نَه‌دی.» همان‌طور با لب‌های درحال فوتش بقیه‌ی انارش را می‌جوید. باد سردی می‌آمد. به مامان گفتم: «چرا نمی‌بریمش تو.» مامان گفت: «خودش گفت این‌جا بهتر است.»
 

متن کامل این مطلب را می‌توانید در شماره‌ی چهل‌ویک، بهمن ۱۳۹۲ بخوانید.

یک دیدگاه در پاسخ به «گرانات»

  1. مها -

    ای کاش کل داستان را قرار میدادید. اگر من به مجله دسترسی داشتم که به سراغ این وبلاگ نمی امدم.