یک هفته بود که حال عمویم بدتر شده بود و من هر روز پروندهاش را از سرپرستار میگرفتم و نگاه میکردم. بیشتر وقتی خواب بود بهاش سرمیزدم. نمیدانستم موقعی که بیدار است چه حرفی باید بههم بزنیم. سفارش کرده بودم اتاق خوبی بهاش بدهند. گرچه تا همین دو سهماه پیش که برای معاینه آمد پیشم، سه چهارسالی میشد که همدیگر را ندیده بودیم. بههرحال من تنها دکتر فامیل بودم و ازقضا عمویم هم مشکل گوارشی پیدا کرده بود: چیزی که بعدها فهمیدیم کولورکتال کارسینوماست. یعنی همان سرطان رودهی بزرگ.
توی مهمانیهای خانوادگی، همیشه مردم کنارم مینشینند، اول احوالپرسی میکنند و چنددقیقه بعد شروع میکنند به شرح درد و مرضهایشان تا مجانی ویزیت بشوند. بقیهی مردم وقتی میفهمند پزشکی خواندهام، بدون استثنا با لحن آدمهای مطلع میپرسند: «چه رشتهای؟» منظورشان این است که چه تخصصی میخوانم. قدیمتر که هنوز دانشجوی عمومی بودم، هرچقدر توضیح میدادم که اول همه عمومی میخوانند و بعد اگر کسی توانست میرود سراغ تخصص، قبول نمیکردند. سوال دومشان معمولا این بود که اتاق تشریح رفتهام یا نه. خودم هم تا قبل از اینکه اتاق تشریح را ببینم خیلی هیجان داشتم. فکر میکردم میشود واقعیت مرگ را آنجا دید. اما کسی حس نمیکرد آن جسدها آدم هستند. بدنشان زیادی سفت بود و رنگش عوض شده بود و بوی فرمالین میداد. چشمهایشان بسته بود و ناخنهایشان سیاه شده بود. دلم میخواست بفهمم موقع مرگ چه حسی داشتهاند اما نمیشد چیزی فهمید. بچهها وقتی کلاس طول میکشید، همانجا کنار جسدها ساندویچهایی را که از بوفه گرفته بودند، میخوردند. خودم هم یکی دوبار این کار را کردم. وقتی استاد، جزئیات یکی از اندامهای بدن مرده را توضیح میداد و تهدید میکرد که کوچکترین توضیح هم توی امتحان میآید، بچهها یواشکی بعضی از قسمتهای پیچیدهی جسد را میکندند و با خودشان میبردند و یکجایی گموگور میکردند. اینطوری فردای آن روز استاد اصلا آن قسمت را توی جنازه نمیدید که بخواهد دربارهاش بپرسد. طبیعی بود که توی چنین وضعیتی، کمتر کسی به خود مرگ فکر میکرد.
من فکر میکردم مفهوم مرگ مثل خیلی چیزهای دیگر برای کسی که پزشکی خوانده عوض میشود، البته نه برای همه. خیلی از همکلاسیهایم، تنها ماشینهای درسخواندن بودند و به چیزی بالاتر از نمره و تشویق استاد فکر نمیکردند. اما برای خودم زیاد پیش آمده بود که این را حداقل در سطحیترین شکلش، در بعضی از مریضهای رو به مرگ حس کنم. آدمهایی که یکدفعه با زنوبچهشان مهربان میشدند یا سراغ نماز و روزه میرفتند. ولی یکبار باید از مریضی که سرطان سینهی پیشرفته داشت شرح حال میگرفتم؛ زن میانسالی که یکهفته پیش توی همین بیمارستان از روی عصبانیت لیوان کنار دستش را پرت کرده بود سمت خواهرش. چون خواهرش سهمیلیون به او بدهکار بود و باید یکماه قبل طلبش را میداد. ابروی خواهرِ زن، سهتا بخیه خورد اما نکتهی مهمتر این بود که زن خبر نداشت که بیماریاش پیشرفته است و این را خواهرش توی عصبانیت بهاش گفته بود. در بیمارستان به بعضی از مریضها نمیگویند که بیماری لاعلاج دارند. استدلالشان این است اگر ندانند، مثلا سهماه عمر میکنند اما اگر بفهمند یکماه هم دوام نمیآورند. ولی من حس میکردم هرکسی حق دارد از مرگ قریبالوقوع خودش باخبر شود. شاید کسی میخواست همان یکماه را طور دیگری زندگی کند. اما زنی که ازش شرح حال گرفتم جزو این دسته از آدمها نبود. با اینکه فهمیده بود چیزی به مرگش نمانده، حتی یک ذره هم آرامتر نشده بود. هنوز با همه دعوا میکرد و بیشتر از هر چیزی به خواهرش فحش میداد. میخواستم بهاش بگویم حواسش هست که حداکثر تا دو سهماه دیگر توی این دنیاست؟ او را که دیدم، گفتم پس مرگ خیلیها را اصلا تغییر نمیدهد.
متن کامل این مطلب را میتوانید در شمارهی چهلویک، بهمن ۱۳۹۲ بخوانید.
به عنوان يك پزشك ، بايد اعتراف كنم نويسنده در انتقال فضاى كار و زندگى ما بسيار موفق بوده است.
علاوه بر آن، داستان پسر افغان بسيار تاثير گذار بود.
تبريك به آقاى نوروزى، براى اين داستان خوب و البته كتاب بسيار زيبايشان كه به تازگى چاپ شده، و دلمان را از عزاى چند ساله در آورد. چشممان به داستان هاى واقعاً خواندنى روشن شد. موفق باشيد.
از ديدن اسمتان بسيار خوشحال شدم. شاد باشيد.