۱۳۶۹، تهران. نویسنده. دانشجوی کارشناسی ارشد پژوهش هنر. برنده‌ی مدال طلای کشوری المپیاد ادبی (۱۳۸۷) و رتبه‌ی سوم اولین دوره‌ی «جایزه‌‌ داستان تهران» برای داستان «آهنگ اجتماعی» (۱۳۹۳). مجموعه‌‌داستان «آب‌و‌هوای چند روز سال» نوشته‌ی او است.

تیر ۱۳۹۶

هر روز، جلوی خانه‌ی چهل پنجاه نفر را می‌دید. بعضی‌ها در را کامل باز می‌کردند و مرتضی می‌توانست در یک نظر تمام آشپزخانه یا هالشان را ببیند: مبل‌های استیلی که معمولا کسی رویشان ولو بود، تلویزیون‌های پت و پهنی که همیشه روی شبكه‌های خارجی بودند و پرده‌های ضخیم و چندلایه‌ای که تمام نور خانه را می‌گرفتند.

آبان ۱۳۹۵

ساعت دوازده‌ونیم بود و داشتم برای خودم می‌رفتم. با نود تا سرعت. هوا حتی توی شب هم دم داشت و گرم بود. کولر را روشن کرده بودم و شیشه‌ها را کشیده بودم بالا. حالم خوب نبود. دلم می‌خواست فقط زودتر برسیم درمانگاه تا بعد بتوانم بروم خانه و بخوابم. برای همین در خط سرعت بودم. از آینه دیدم که ماشینی با سرعت خیلی زیاد نزدیک می‌شود. بین دو خط حرکت می‌کرد و از وسط ماشین‌ها رد می‌شد. بعد، از آینه دیدم که دو بار برایم چراغ زد.

آهنگ اجتماعی

اسفند ۱۳۹۳ و فروردین ۱۳۹۴

توی ایستگاه اول، همه می‌دوند سمت واگن تا جا برای نشستن گیر بیاورند. حتی پیرمردها و پیرزن‌ها. موقع پیاده شدن هم باز همه می‌دوند. احتمالا حس می‌کنند هر کس زودتر به پله‌برقی برسد بُرد کرده. حالا همان‌هایی که برای نشستن روی صندلی از هم سبقت گرفته بودند، داشتند باهم پچ‌پچ می‌کردند و از همه‌جا هم حرف می‌زدند. یک ربع گذشت. دیگر به‌زور می‌شد توی واگن نفس کشید. بالاخره قطار راه افتاد.

داستان هندی

آذر ۱۳۹۳

همه‌چیز از پدرزن شهرام شروع شد که زرگر بود و از همکارهایش شنیده بود طلا را در هند خیلی گران‌تر از این‌جا می‌خرند. بعد با دوست‌هایش چندروزی برای گشت‌وگذار به هند رفت و یک تکه طلا هم با خودش برد. وقتی برگشت، قضیه را برای دامادش و تقریبا هر کس دیگری که از کنارش رد می‌شد، تعریف کرد.

سوغاتی

آبان ۱۳۹۲

بعدها فهمید آدم‌هایی هستند که از پله‌برقی می‌ترسند. چندبار توی مترو پیرزن‌هایی را دید که دست‌شان را به نرده گرفته‌ بودند و از پله‌های معمولی بالا می‌رفتند.