داستان هندی

نسترن صفایی/ امضا- ۱۳۸۸

داستان

سال ۱۳۶۳ در یک عصر تابستانی اواخر شهریور، شهرام و حمید و پرویز توی فرودگاه بمبئی با قدم‌های سریع جلو می‌رفتند و چمدان‌هایشان را دنبال خودشان می‌کشاندند. حمید و پرویز توی لژ کفش‌هایشان، هرکدام یک شمش طلای یک‌کیلویی جاسازی کرده بودند. کفش‌های چرمی نوک‌تیزی که از همان‌جا خریده بودند، خیلی سنگین‌تر از قبل شده بودند اما سعی می‌کردند کاملا طبیعی راه بروند. گذاشتن شمش‌ها توی کفش ایده‌ی شهرام بود، اما با این توجیه که پایش زیادی چاق است، چیزی توی کفش خودش نگذاشته بود. سه‌تایی روی‌هم‌رفته دوکیلوی دیگر هم همراه خودشان داشتند: پلاک و زنجیر گردن و یک مقدار هم لا و لوی چمدان‌ها و یک ماشین اسباب‌بازی. مامورها چمدان‌ها را چک نکرده بودند و سه‌تایی داشتند با خیال راحت به سمت خروجی می‌رفتند که یکی با انگشت اشاره، آرام زد پشت پرویز. یک مامور هندی، سبزه با موهای پرپشت موج‌دار، سبیل سیاه شبقی و لباس سبز سدری. انگار همان لحظه از یک فیلم آبکی هندی آمده بود بیرون. به‌شان مشکوک شده بود و ازشان خواست برای بازرسی همراهش بروند. شهرام به حمید و پرویز نگاه کرد. کلی طلا و پول را از گمرک ایران و هند و مالزی رد کرده بودند و این،‌ تقریبا ایستگاه آخر بود. درست آخر کار داشتند بدشانسی می‌آوردند. هنوز چیزی نشده نفس پرویز بالا نمی‌آمد و همان‌جا پاهایش شل شده بود. شهرام مطمئن بود که اگر پرویز تنهایی برود توی اتاق بازرسی، همه‌چیز را در یک چشم‌ به ‌هم‌ زدن لو می‌دهد. خواست دنبالش برود اما مامور یک چیزهایی گفت، احتمالا به این معنی که باید همان‌جا منتظر بماند تا پرویز از بازجویی برگردد.

همه‌چیز از پدرزن شهرام شروع شد که زرگر بود و از همکارهایش شنیده بود طلا را در هند خیلی گران‌تر از این‌جا می‌خرند. بعد با دوست‌هایش چندروزی برای گشت‌وگذار به هند رفت و یک تکه طلا هم با خودش برد. طلا را آن‌جا آن‌قدر گران‌تر خریدند که خرج سفر درآمد و یک پولی هم برایش ماند. وقتی برگشت، قضیه را برای دامادش و تقریبا هر کس دیگری که از کنارش رد می‌شد، تعریف کرد. توی آن دوران، شهرام هر چندماه یک‌بار شغلش را عوض می‌کرد. آخرین کاری که به‌اش رو آورده بود، خریدوفروش ماشین بود که خیلی هم برایش سودی نداشت. برای همین چیزی که پدرزنش تعریف کرد، بدجوری حواسش را پرت کرد. اگر سرمایه‌اش را طلا می‌کرد و توی هند می‌فروخت، پولش تقریبا دوبرابر می‌شد و تا مدت‌ها مجبور نبود هیچ کار دیگری بکند. چندروزی فکر کرد. قاچاق، کاری نبود که بشود بدون فکر انجام داد. همان روزها، قضیه را مثل پدرزنش تقریبا به همه گفت. یک هفته بعد، برادرش حمید گفت می‌خواهد توی این ماجرا شریک بشود و باهاش بیاید هند و آن‌جا سهم خودش را بفروشد. شهرام برادر بزرگ‌تر بود، برادر چاق‌تر هم بود. گفت: «من تنها می‌رم، تو هم خودت تنها برو. دونفر باشیم مامورا بیشتر شک می‌کنن.» حمید گفت: «اگه نذاری بیام، همون روزی که پات رو بذاری تو فرودگاه، می‌آم همون‌‌جا به پلیسا همه‌چی رو لو می‌دم.» شهرام گفت: «پس برو زودتر طلاهای کثافتت رو بگیر.»
 

ادامه‌ی این داستان را می‌توانید در شماره‌ی پنجاهم، آذر ۹۳ ببینید.