بهروز عصبانی بود که چرا پیتزایش نرسیده؛ یکجور عصبانیت آمیخته با شرمندگی. چون این سومین وعدهای بود که آن شب میخورد. اول تهماندهی سالاد تن ماهی را خورده بود: مخلوط سس مایونز و روغن ماهی روی ساقههای کرفس ماسیده بود و بهخاطر یک روز ماندن در یخچال، هر لقمهای را که پایین میداد، خیلی خوب حس میکرد که چیز سردی از گلویش رد میشود و میافتد توی معده. سیر نشده بود و نیم ساعت بعد، رفته بود سراغ تهماندهای دیگر: یک تکه پلوی بههمچسبیده که آبِ مرغ زردرنگش کرده بود و چند دانه زرشک هم اینطرف و آنطرفش افتاده بود. شبیه دشتی که از بیآبی زرد شده و با این حال چند شاخه گل قرمز هم دور و اطرافش روييده. کنارشان تکهای کندهشده از بالای ران مرغ. گوشتی سفیدرنگ و ریشریششده؛ شبیه جنازهای تکهپاره که روی آن دشت بیآبوعلف افتاده.
چند ساعت بعد، دیدن عکسهای مردم، با لبخندهای یکدست و سفید، کنار غذاهای مختلفی که هیچ شباهتی به پلو مرغ و سالاد کرفس خودش نداشت، آنقدر حالش را گرفت که زنگ زد و یک پیتزای قارچ و پنیر سفارش داد. ساعت یازده بود و وقتی داشت شماره میگرفت، بخشی از وجودش میخواست که کسی آن طرف خط بگوید ساعت کاریشان تمام شده.
از آن زمان به بعد، هیچ کاری نکرده بود. فقط گوشیبهدست و لمداده روی مبل، به دیدن عکسهای مردم ادامه داده بود. دو سه باری هم رفته بود کنار پنجره تا ببیند صدای موتوری که شنیده، پیکِ پیتزا است یا نه. با اینکه اهل زنگ زدن به رستوران و شکایت کردن نبود، طاقتش تمام شد و زنگ زد. پنج دقیقه از دوازده شب گذشته بود. کسی که گوشی را برداشت، با صدایی سرد و خسته عذرخواهی کرد و گفت الان با پیک تماس میگیرد. صدایش جوری بود که انگار داشت به حال بهروز تاسف میخورد که چند دقیقه تاخیر در رسیدن غذا اینطور آشفتهاش کرده.
بعد از دو سه دقیقه، تلفن خانهاش زنگ خورد. مرد گفت پیک توی راه تصادف کرده و دوباره عذرخواهی کرد. گفت همین الان پیتزای جدیدی را با یک پیک دیگر میفرستد. چیزی که بهروز هیچوقت نفهمید، این بود که وقتی نیم ساعت بعد داشت تکههای گرم قارچ و پنیر را میفرستاد توی معدهاش، آن موتورسواری که تصادف کرده بود، در بیمارستان شهدای تجریش به کما رفت.
اسمش مرتضی بود؛ بیستویکساله، فوقدیپلم مدیریت بازرگانی. بهروز را میشناخت. پنج شش بار سفارشهایش را برده بود و میدانست که این مرد چاق کچل اهل انعام دادن نیست. همیشه پیتزا را میگیرد و بعد میگوید خسته نباشید و سریع در را میبندد. در واقع یک دلیل تصادفش هم همین بود. اعصابش خرد بود از اینکه باید بهخاطر یک پیتزای قارچ و پنیر و یک نوشابهی زیرو مسیرش را عوض کند و برود تا ته ولنجک، آنجا که موتورش همیشه توی سربالایی گیر میکند و موقع برگشتن از سرپایینی لیز میخورد و آخر هم هیچ انعامی دستش را نگیرد.
حدودا یک سال از وقتی که آمده بود توی این کار میگذشت. اولین مشتریاش را هیچوقت فراموش نمیکرد: زنی که پنج تومان هم انعام داده بود. نمیتوانست شروعی بهتر از این را برای کارش تصور کند. انگار دنیا میخواست بگوید آنقدرها هم از شغلت ناراحت نباش.
مشتریهای بعدی اما به آن دستودلبازی نبودند. تقریبا همهجا مردها میآمدند دم در. خیلیهایشان همسن مرتضی بودند و در نحوهی حرف زدنشان، نوع نگاه کردنشان و طوری که پول را دست مرتضی میدادند، آنقدر حس برتری وجود داشت که اذیتش میکرد. با این حال، باز هم چیزهای جالبی برای دیدن پیدا میشد. هر روز، جلوی خانهی چهل پنجاه نفر را میدید. بعضیها در را کامل باز میکردند و مرتضی میتوانست در یک نظر تمام آشپزخانه یا هالشان را ببیند: مبلهای استیلی که معمولا کسی رویشان ولو بود، تلویزیونهای پت و پهنی که همیشه روی شبكههای خارجی بودند و پردههای ضخیم و چندلایهای که تمام نور خانه را میگرفتند.
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی هفتادوهشتم، تیر ۹۶ ببینید.