ماهنامهی داستان همشهری اولین دورهی «جایزه داستان تهران» را در تابستان و پاییز گذشته برگزار کرد و برگزیدگان این دوره،سوم دیماه گذشته در آیین پایانی مشخص شدند. همانطور که وعده داده بودیم سه داستان برتر این جایزه را در این شماره منتشر کردهایم و در شمارههای آینده نیز دیگر داستانهای برگزیده را منتشر خواهیم کرد. داستان «آهنگ اجتماعی» نوشتهی آیین نوروزی رتبهی سوم این جایزه شناخته شد.
دستم را گرفته بودم به یکی از دستگیرههای مترو که شکل روغن مایع درستش کرده بودند. مايع زردرنگی هم ریخته بودند داخلش که معلوم نبود واقعا روغن است یا نه. به قیافهی مردم نگاه کردم. به نظر نمیآمد که خلاقیت کارخانهی روغنسازی، هیچ تاثیری رویشان گذاشته باشد. هدفونهایم را زده بودم به گوشم و آهنگ گوش میکردم. میخواستم یک جای خلوت که پیدا کردم، دوربین را بیرون بیاورم و فیلم بگیرم. مترو وسطهای راه، توی تونل ایستاد. چیز عجیبی نبود. معمولا یک قطار دیگر داشت از آن خط میآمد. صبر میکردند تا آن قطار رد شود و بعد این یکی راه بیفتد. چنددقیقه آهنگ گوش کردم تا خسته شدم. وقتی هدفونهایم را درآوردم، تازه صدای مردم را شنیدم. تقریبا همه داشتند باهم حرف میزدند. یک نفر دکمهای را زده بود که وصلش میکرد به رانندهی مترو. راننده گفت: «بله؟» و مرد اعتراض کرد که یک ربع گذشته و دیرش شده و پس کی راه میافتند. راننده گفت: «یه مشکلی پیش اومده تا چنددقیقهي دیگه راه میافتیم.» قبل از اینکه مرد بپرسد چه مشکلی، راننده قطع کرده بود. دوباره همهمهی مردم بلند شد. من از ایستگاه یک سوار شده بودم. توی ایستگاه اول، همه میدوند سمت واگن تا جا برای نشستن گیر بیاورند. حتی پیرمردها و پیرزنها. موقع پیاده شدن هم باز همه میدوند. احتمالا حس میکنند هر کس زودتر به پلهبرقی برسد بُرد کرده. حالا همانهایی که برای نشستن روی صندلی از هم سبقت گرفته بودند، داشتند باهم پچپچ میکردند و از همهجا هم حرف میزدند. یک ربع گذشت. دیگر بهزور میشد توی واگن نفس کشید. هوا دم داشت و بوی نفس آنهمه آدم باهم قاطی شده بود. بالاخره قطار راه افتاد. وقتی به ایستگاه رسیدیم، دیدیم سکو پر از آدم است، خیلی بیشتر از حالت عادی. قبل از اینکه پیاده شویم، از بلندگوها گفتند این قطار بهخاطر نقص فنی همینجا متوقف میشود. دوباره صدای داد و بیداد مردم بلند شد. بعد یک مرد حدودا چهلساله گفت: «یکی خودش رو انداخته زیر قطار.» معلوم نبود او که تمام مدت کنار ما بوده از کجا این قضیه را فهمیده. یکی همین سوال را ازش کرد و طرف گفت زنش توی این ایستگاه منتظر بوده و بهاش خبر داده. صدای «ای وای» و نچنچ مردم بلند شد و همه هجوم بردند سمت پنجرهها. با اینکه چیزی جز جمعیت عظیم آدمهای کنجکاو آنطرف خط معلوم نبود. درها که باز شدند، همه همدیگر را هل دادند تا زودتر بروند بیرون. یکی هم آرنجش را گذاشته بود روی کمر من و هل میداد. چندثانیه تحملش کردم و آخرسر با دست کوبیدم به دستش و گفتم: «آقا هل نده.» توی ایستگاه، همه میدانستند که این قطار دیگر حرکت نمیکند اما میخواستند تا جایی که شده تهوتوی قضیه را دربیاورند. چندنفر با موبایلهایشان داشتند فیلم میگرفتند. با اینکه جز یک عده آدم که توی هم چپیدهاند، و یک قطار خالی از کار افتاده، چیز دیگری برای دیدن نبود. حتما بهرام خوشحال میشد اگر من هم از اینجا فیلم میگرفتم. ولی من عصبی شده بودم و فقط میخواستم زودتر از آنجا بروم بیرون. وقتی رسیدم بالا، دم باجهی بلیتفروشی هفت هشت نفری جمع شده بودند. مامور مترو گفت ایستگاه تعطیل شده. یکی از آنها که یک زن چاق بود با مانتو و روسری مشکی، گفت: «آقا ما پول بلیت رو میدیم، لااقل بذارین نگاه کنیم.» میخواستند هر جور شده خودشان را برسانند پایین و اگر شد، دست و پای لهشدهای، چیزی، ببینند. توی آن لحظه، آخرین چیزی که میتوانستم حدس بزنم این بود که این ماجرا یکجوری روی زندگی من تاثیر بگذارد و باعث شود یک میلیون و نیم پول مفت را از دست بدهم.
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی پنجاهوسوم، ویژه نامه نوروزی ۹۴ ببینید.