سفرفروش

پیمان هوشمندزاده

یک شغل

خاطرات يک مدير فروش سايت رزرو هتل

این روزها خیلی‌ها دوست دارند لحظه به لحظه‌ی سفرشان را به سلیقه‌ی خودشان بچینند؛ مسیرشان را تعیین کنند و هتل انتخاب کنند. به‌خصوص برای سفر به خارج از ایران. سفری که شاید از مدت‌ها قبل پولش را کنار گذاشته‌ایم و برایش خیال بافته‌ایم. مسؤول فروش به حرف‌های ما گوش می‌دهد و سعی می‌کند متناسب با امکانات، خیال ما را به واقعیت نزدیک کند. مسؤولان فروش گنجینه‌ی پرباری از خیال‌ها و خواسته‌ها و توقع‌های مسافران دارند و همین است که خاطرات شغلی‌شان را پر از شخصیت‌ها و موقعیت‌های داستانی می‌کند. مرضیه نیرومند، سی‌وپنج‌سال دارد و سه‌سال است که در دفتر یک سایت رزرو هتل مشغول‌به‌کار است. نیرومند در روایت شغلی‌اش این موقعیت‌های داستانی را برایمان برملا کرده است.

خانم خیلی جوانی چند روز تلفنی پی‌گیر سفر به کوالالامپور بود. وسط صحبت‌ها گفت تازه عروسی کرده‌اند و نتوانسته‌اند ماه عسل بروند. دوست داشت با هزینه‌ی کم یک هفته‌ای بروند کوالالامپور و بگردند. آدم برای ماه عسل دستش نمی‌رود هتل خیلی ارزان به طرف معرفی کند. از هتل‌های بهتر شروع کردیم. معرفی می‌کردم و توضیحات و قیمت را می‌گفتم. طبعا باید با همسرش مشورت می‌کرد و ادامه‌ی کار می‌افتاد به فردا. هی پایین آمدیم و آمدیم تا رسیدیم به یک هتل سه‌ستاره‌ی متوسط در مرکز شهر که نزدیک تراموا بود و لازم نبود برای رفت‌وآمدشان زیاد هزینه‌ کنند. خیلی دلش با هتل نبود ولی چاره‌ی دیگری هم نداشتیم. از جزئیات اندازه‌ی اتاق‌ها و دکور و حتی طرح ملافه‌ها پرسید که نکند رنگ و رو رفته باشند. چیزهایی را که می‌شد، از سایت هتل به‌اش گفته بودم و خودش هم دیده بود. انگار دنبال این می‌گشت که عدد بزرگ‌تری برای متراژ به‌اش بگویم تا خیالش راحت شود که اتاق خیلی شیکی خواهند داشت. گذرنامه‌ها را که برای انجام‌دادن کارها ازشان گرفتم دیدم خودش نوزده‌ساله و همسرش بیست‌وسه‌ساله است. روز اول سفرشان به من زنگ زد. اولین حدسم در چندثانیه‌ی اول قبل از این‌که حرفی بزند این بود که از پرواز جا مانده‌اند. بعد از سلام‌وعلیک زد زیر گریه. گفت هوای کوالالامپور خیلی شرجی است، فاصله‌ی فرودگاه تا هتل زیاد بوده، پروازشان طولانی بوده و تازه رسیده‌اند هتل. الان هم خیلی خسته‌اند و از خستگی خواب‌شان نمی‌برد. «خیلی خسته شدیم. الان اصلا نمی‌تونیم بخوابیم. این‌جا خیلی شرجیه. ما فکر کردیم این‌جا هواش مثل استانبوله.» منتظر بودم بگوید: «مامانم رو می‌خوام.»
 


 
دختر جوان با پدرش از در دفتر آمدند تو. همکارم فرستادشان پای میز من. نشستند و حین سلام‌وعلیک توجهم به زیبایی دختر جلب شد. شبیه هنرپیشه‌ای بود که از سر فیلم‌برداری آمده باشد. با این تفاوت که هیچ گریمی نداشت. دختر نوزده بیست‌ساله به‌نظر می‌رسید. مانتو و شلوار تنش بود و سرش مقنعه، مثل یک دختر دبیرستانی. پدرش هم فوق فوقش پنجاه‌ساله با ساکی در دست. نشستند روی صندلی و دختر گفت برای سمیناری می‌خواهد برود پراگ تا مقاله‌اش را که پذیرفته شده، ارائه کند. کاغذی درآورد که اسم دانشگاه مورد نظرش در شهر پراگ و نشانی‌اش را نوشته بود. چندتا هتل نزدیک دانشگاه پیدا کرده بود و کنار اسم هرکدام فاصله‌شان را تا دانشگاه نوشته بود. بالای کاغذ هم اسم و نشانی و تلفن دفتر ما را نوشته بود. نگاه من را که دید گفت توی اینترنت ‌گشته و اطلاعات لازم و اسم ما را از آن‌جا پیدا کرده است. دانشگاه بابل درس می‌خواند و اهل بندرترکمن بود. درواقع کاری با ما نداشت چون خودش همه‌ی کارش را کرده بود. فقط مانده بود که من هتل را رزرو کنم. وسط کار با پدرش به زبان ترکمنی حرف می‌زد و بعد نتیجه‌ی تصمیم نهایی‌شان را می‌گفت. پدرش پرسید محل هتل چه‌جور جایی است و آیا امنیت دارد یا نه. اصرار داشت که حتما خیلی به دانشگاه نزدیک باشد که بشود چنددقیقه‌ای پیاده رفت. گفت برای ما رفتن دختر تنهای بدون شوهر به یک شهر دیگر سخت است چه برسد به خارج. این‌هم که شوهر نمی‌کند. دختر قرمز شد و به پدرش چیزی گفت. کار که تمام شد پدر کیفش را درآورد و پول‌شان را نقد دادند. تا دم در بدرقه‌شان کردم. یک کم مکث کردند و باهم صحبت کردند. بعد دختر پرسید چطوری می‌توانند بروند خیابان ولی‌عصر و سوار اتوبوس راه‌آهن بشوند.
 


 
خانمی زنگ زد و گفت زمان تعطیلات سال نوی میلادی می‌خواهند بروند دبی. به‌اش گفتم یک‌کم دیر اقدام کردید و الان هتل و پرواز و همه‌چیز را باید گران بخرید. اگر محدودیت زمان سفر ندارید، تاریخ‌تان را جابه‌جا کنید. خیلی نگران و سریع گفت: «نه خانم. به بچه‌مان قول داده بودیم برای کریسمس می‌بریمش دیزنی‌لند پاریس. حواسمون پرت شد که ویزا اعتبارش تمام شده. الان هم برای اقدام ویزای فرانسه خیلی دیر شده. دست‌کم بچه رو وایلد وادی و آکواریوم ببریم.» برنامه‌ی تمام آتش‌بازی‌ها، محل و ساعت دقیق‌شان را می‌دانست و نمی‌خواست هیچ‌کدام را از دست بدهند. اصرارش این بود که هتل، برج بلندی باشد و اتاق‌شان طبقه‌های بالا با چشم‌انداز برج خلیفه و نخل که بچه بتواند شب از داخل اتاق آتش‌بازی را تماشا کند. هتل‌های لوکسی را پیشنهاد ‌دادم. همه را می‌شناخت و از هرکدام ایرادی گرفت. یکی صبحانه‌ا‌ش خیلی مفصل نبود. یکی را پارسال رفته بودند و استخر بچه نداشت. بعدی، چشم‌اندازش را ساختمان برج ‌روبه‌رویش خراب می‌کرد. خلاصه بعد از دیدن تمام هتل‌های آن منطقه موفق شدیم هتلی که همه‌ی ویژگی‌ها را باهم داشته باشد، پیدا کنیم. بلافاصله بدون نگرانی و تردید، هفده‌میلیون برای پنج شب هتل و پرواز، پول خرج کرد. تنها نگرانی‌اش این بود که شاید به بچه به‌اندازه‌ی دیزنی‌لند خوش نگذرد.
 


 
دفتر شرکت، دو واحد آپارتمان در یک برج است. واحدها در یک طبقه و رو‌به‌روی هم‌اند. بخش مالی، فنی و گرافیک در یک واحد و فروش و مارکتینگ در یک واحد باهم روزگار می‌گذرانند. اتاق غذاخوری در واحد ما است. طبعا منوی رستوران‌ها و فست‌فودها هم پیش ماست. این است که شاهد هر روزه‌ی فرآیند جذابِ غذا سفارش دادن بچه‌ها هستیم و می‌دانیم هرکس چه چیزی سفارش می‌دهد. مثلا دوتا همکار توپر داریم که همیشه درحال رژیم گرفتن‌اند. اتفاقا همین‌دو تا هستند که هیچ روزی ممکن نیست غذا نخورند. هرروز بعد از بررسی طولانی منوها به این نتیجه می‌رسند که امروز ته‌چین بخورند و از فردا رژیم بگیرند. نهایتش هر دو سه هفته یک‌بار نوبت بشقاب رژیمی یا سالاد می‌شود و دو روز هم بیشتر دوام نمی‌آورد. دوباره یکی‌شان خیلی مظلومانه می‌گوید: «دوروزه همه‌ش سالاد خوردم. دلم واسه مزه‌ی غذا تنگ شده. امروز باهم یه ته‌چین سفارش بدیم؟»
 


 
یک زن و شوهر با دوتا دختربچه‌ی کوچک وارد دفتر شدند. گفتند می‌خواهند از طریق سفارت سوئیس برای ویزای شنگن اقدام کنند. به‌شان گفتم برای بار اول بهتر است سراغ کشور دیگری بروند. مرد خیلی مطمئن گفت که در سفارت آشنا دارد و قول داده کمک‌شان کند ویزا بگیرند. با وسواس خیلی زیاد هتل‌های خیلی لوکسی در چند شهر انتخاب کردند و برای سفرشان قدم‌به‌قدم برنامه‌ریزی کردند. این‌که هرجا چقدر خواهند ماند و از کدام دریاچه‌های آب‌گرم استفاده می‌کنند و از کجا و چطور ماشین می‌گیرند. بعد از دادن اطلاعات کامل به‌شان یادآوری کردم این جزئیات را بگذارند برای بعد از گرفتن ویزا. انتخاب هتل و برنامه‌ریزی جزئیات سفر، نزدیک ده‌روز طول کشید. بعد از آن کار اصلی این بود که منتظر جواب سفارت باشند. بعدِ بیرون آمدن از سفارت به ما زنگ زدند. صدای مرد جوری مبهوت و غمگین بود که انگار خانه‌اش جلوی چشمش آتش گرفته است. بعد از سلام‌وعلیک گفت: «ویزا ندادن.»
 


 
آقایی تلفنی تماس گرفت و در مورد سفر به یکی از کشورهای همسایه اطلاعات گرفت. اطلاعات دقیق و جزئی می‌خواست مثل تفاوت منطقه‌های مختلف و قیمت بلیت مترو و از این چیزها. چندبار ایمیل ردوبدل کردیم. خیلی وسواس داشت و هر چیزی را چندین‌بار با دقت چک می‌کرد و ازم می‌پرسید از جوابم مطمئن هستم یا نه. وسواسش مجبورم می‌کرد در انتخاب کلمه‌ها و توصیف‌ها خیلی دقت کنم. با میزان وسواسی که داشت درمورد هیچ‌چیز نمی‌شد قول قطعی بدهی. حتما باید برای هر اتفاقی ‌پنج‌درصد احتمال در نظر می‌گرفتم. مثلا پرسید که آیا خط هواپیمایی برای بچه‌ی ده‌ماهه‌شان منوی سرلاک دارد یا نه. گفتم بهتر است سرلاک مورد نظرشان را با خودشان ببرند. بعد از این جواب ده‌دقیقه مشغول تحقیق از جاهای مختلف بودم که دمای داخل هواپیما چقدر است و ممکن است سرلاک در آن دما خراب شود یا نه. یک‌روز همکارم مرد جوانی را آورد پای میز من که آقای فلانی هستند. خیلی رسمی و البته خوب لباس پوشیده بود، انگار بخواهد در جای مهمی حاضر شود. از این مدل آدم‌های تمیز که نوک دماغ‌شان همیشه برق تمیزی می‌زند و لباس‌ها انگار همان لحظه از خشک‌شویی درآمده‌اند و تن صاحب‌شان نشسته‌اند. کیف دستی مشکی‌اش را گذاشت و همه‌ی مدارک لازم و بیشتر از آن را توی یک پوشه‌ی پلاستیکی گذاشت روی میز من. از تمام ایمیل‌ها پرینت گرفته بود و زیر نکات مهم یا جاهای موردنظرش را های‌لایت کرده بود. بر اساس تحقیقات وسیع خودش و چند ایمیل ردوبدل‌شده، هتلش را انتخاب کرده بود. آمده بود که مطمئن شود ما وجود داریم و تقلبی نیستیم. بعد توضیح داد که کارشناس دادگستری است و اگر هرگونه اختلالی در کارش پیش بیاید، با حوصله از طریق مراجع قضایی دنبال می‌کند. بعد از این‌که کارش تمام شد اصرار داشت که با مدیرمان صحبت کند و از برخورد و دقت کارکنان تشکر کند. خوش‌بختانه مدیرمان جلسه داشت و نشد باهم صحبت کنند. چند خط روی کاغذ نوشت و تشکر را مکتوب به اطلاع مدیرمان رساند.
 

متن کامل این مطلب را می‌توانید در شماره‌ی چهل‌ودوم، اسفند۹۲ و فروردین۹۳ بخوانید.