داستان

اسپایک میلیگان، شاعر، نویسنده و کمدین انگلیسی، مثل بسیاری از نویسنده‌های قرن بیستم، جنگ را از نزدیک تجربه کرد و آن‌قدر از آن تاثیر گرفت که خاطرات طنازانه‌اش از حضور در جنگ جهانی دوم را در هفت جلد کتاب منتشر کرد. این متن از جلد اول خاطرات او با عنوان Adolf Hitler: My Part in His Downfall انتخاب و با کمی تلخیص ترجمه شده است.

۱۸ اوت ۱۹۴۲ ما را بردند به میدان مشق فربرایت که طرز کار با مسلسل‌های برن و ویکرز را یادمان بدهند. روز با حرف‌ها و دشنام‌های گروهبانِ پیاده‌نظام گذشت اما برای من جور بدی تمام شد. وقتی داشتیم سوار کامیون می‌شدیم که برگردیم پادگان، راننده درِ عقب را کوبید روی دست راستم. عین بادکنک آمد بالا و چشم‌هایم از درد، چپ شد. بردندم بیمارستان سنت‌هلن و از دستم عکس گرفتند. معلوم شد نشکسته اما پانسمانش کردند و انداختند گردنم. فردایش را هم به‌ام مرخصی دادند.

غروب رسیدم خانه. بعد از شام رفتم کافه بل که سر چهارراهی نزدیک خانه‌مان بود. همان روزی بود که به دی‌یپ حمله کرده و مفتضحانه شکست خورده بودیم. خبرش توی رادیو و روزنامه‌ها بود. وقتی با دست باندپیچی‌شده وارد کافه شدم، پیرمرد خیلی متشخصی آمد طرفم و گفت: «با من و رفیقام یه چیزی می‌خوری؟» من هم گفتم بله و رفتم پیش‌شان. یکی دو جمله که ردوبدل شد، پیرمرد گفت: «چطوری بود، پسرم؟» گفتم: «چی چطوری بود؟» گفت: «بگو دیگه پسرم. انقدر متواضع نباش.» گفتم: «جدی می‌گم. نمی‌دونم منظورتون چیه.» پیرمرد چشمکی به رفقایش زد و سرش را جور محترمانه‌ای رو به من تکان داد. تازه آن‌موقع بود که دوزاری‌ام افتاد. منظورش دی‌یپ بود. اگر می‌گفتم دی‌یپ نبوده‌ام، شانسِ سرکردنِ یک شب مفت در کافه از چنگم می‌رفت. «بله. از دی‌یپ می‌آیم. یک لیوان دیگر لطفا، بله، ما حمله کردیم و مخلص همگی،تازه پیاده شده بودیم، خنک‌تر نداشتید؟ که دستم این‌طوری شد، سلامت باشید، خلاصه سینه‌خیز خودم را رساندم پشت خاک‌ریز، یکی هم از آن‌ها بدهید این‌طرف و…»

آن شب مادرم مرا خواباند. من، دوساعت تمام، یک قهرمان بودم. چیزی که نه قبلش تجربه کرده بودم و نه بعدش.