ناباکوف در سوییس- ۱۹۶۶

داستان

مترجم‌ها شاید هیچ‌وقت به‌اندازه‌ی نویسنده‌ها دیده نشوند. آن‌ها شبح نویسنده‌ هستند؛ پشت متن پنهان می‌شوند و تلاش می‌کنند جهان داستانیِ نویسنده را دوباره به زبانی دیگر خلق کنند. مایکل اِسکامِل که در عنفوان جوانی دو اثرِ ولادیمیر ناباکوف را از روسی به انگلیسی برگردانده، در این متن، از تجربه‌ی همکاری با ناباکوف‌ها می‌گوید، همکاری و ارتباطی که هیچ‌وقت از حد نامه‌نگاری فراتر نرفته است.

مترجمان اشباحی در پس پرده‌ی ادبیات هستند؛ انسان‌هایی نامرئی که نقاب به چهره می‌زنند و وانمود می‌کنند شخص دیگری هستند. مترجمی حرفه‌ی غریبی است، به‌ویژه اگر نقابی که به صورت می‌زنید، متعلق به نویسنده‌ای باشد که هنوز در قید حیات است؛ درست مثل ولادیمیر ناباکوف، هنگامی که برایش کار می‌کردم. بازی‌کردن در نقش چنین صاحب‌سبکِ بی‌ثباتی برای هر کسی دشوار و بی‌شک فراتر از توان ‌تازه‌واردی همچون من بود؛ ولی من جوان بودم، گستاخ و در پی تجربه. الان فکر می‌کنم ناباکوف به من بها داد، دقیقا به دلیل این‌که‌ آن‌قدر کم‌تجربه و نرم بودم که بنا به میلش شکل بگیرم و حرف‌هایش را بپذیرم. و وقتی تنها در یک مورد به حرفش عمل نکردم، همکاری‌مان پایان یافت.

چهل سال پیش کاملا اتفاقی ملاقاتش کردم. دانشجوی کارشناسی ارشد ادبیات روسیِ دانشگاه کلمبیا بودم و در پاییز سال ۱۹۵۹ اتاقی را از یک مهاجر مسنِ روس به نام آنا فِیگین اجاره کرده‌بودم. آن اوایل، به‌نظر آنا من به‌طرز طاقت‌فرسایی ازخودراضی و درحد کشنده‌ای «انگلیسی‌مآب» بودم؛ به‌قدری که آرزو داشت جوابم کند. خوش‌بختانه استطاعتش را نداشت؛ چون فقط من به آگهی‌اش پاسخ داده بودم.

انزواطلبی من بیشتر نتیجه‌ی اعتمادبه‌نفس پایینم بود تا رفتار کلیشه‌ای ناشی از ملیتم. خودپسندی گاه‌گاه‌‌ام، خودکم‌بینی‌ام را پوشانده بود و آنا خیلی زود متوجه این موضوع شد. کمی پس از حضورم در آن‌جا، برای دخترخاله‌اش نوشت: «از مستاجر جدیدم خیلی راضی‌ام. بانزاکت، مهربان و خجالتی است و تمام مدت کار می‌کند.» آنا خیلی تحت ‌تاثیر این قرار گرفته بود که من زبان روسی می‌خواندم و چندین ماه را با یک خانواده‌ی روس در پاریس گذرانده بودم و فرانسوی و روسی‌ام نسبتا خوب بود. در ادامه‌ی نامه نوشت: «خلاصه این‌که تا حالا چنین کسی را این اطراف ندیده‌ام. او به اندازه‌ی یک کتاب‌خانه، کتاب همراه خودش آورده است.»

نامه‌ی آنا هم‌اکنون در مجموعه‌ی بِرگِ کتاب‌خانه‌ی عمومی نیویورک قرار دارد؛ آن‌جا بود که چندی پیش آن نامه را خواندم. آنا با این‌که یک دخترخاله و چند دوست در نیویورک داشت، زیاد اهل بیرون‌رفتن نبود. آنا مجذوب داستان‌هایم می‌شد. در آشپزخانه‌ای که مرا در آن شریک کرده بود، درباره‌ی ادبیات روسی صحبت می‌کردیم. در میان نظرات بسیارم، اثر بحث‌انگیز ناباکوف درباره‌ی گوگول را تحسین می‌کردم و رمان «پنین» را می‌ستودم؛ توصیف پراحساس ناباکوف از یک دانشمند سربه‌هوای روس که در یک دانشگاه آمریکایی سرگردان شده است. به او گفتم به ترجمه هم علاقه‌مندم و بخشی از کارهای چخوف و لِرمونتوف را به انگلیسی برگردانده‌ام. اواخر پاییز، به او از اولین دست‌مزدم در کار نشر که ترجمه‌ی کتاب «شهرها و سال‌ها» بود، خبر دادم؛ رمانی نوگرایانه، نوشته‌ی کُنستانتین فِدین، نویسنده‌ای از شوروی. آنا با شنیدن واژه‌ی شوروی دهن‌کجی کرد ولی از موفقیتم خوشحال شد. حالا می‌دانم که این گفت‌وگوها را هم به دخترخاله‌اش منتقل می‌کرده است.

در فوریه‌ی سال ۱۹۶۰، آنا بدون برنامه‌ی قبلی مرا به شام دعوت کرد. موقعیت منحصربه‌فردی بود. با وجود گپ‌وگفت‌های خودمانی بسیارمان، هیچ‌گاه از دری که به اتاق پذیرایی‌اش منتهی می‌شد، نگذشته بودم. در شب مورد نظر، درِ اتاق آنا را زدم، وارد شدم و بسیار رسمی به مردی محترم، قدبلند و رئوف معرفی شدم که به سبک دوران ادوارد لباس پوشیده بود، انگلیسی را توک‌زبانی و با لحنی اشراف‌مآبانه حرف می‌زد و با قاطعیت دست می‌داد. کنارش خانمی بود با موهای سفیدِ به‌غایت آراسته و ریزنقش که بسیار شیک و کاملا به سبک فرانسوی‌ها لباس پوشیده بود. آن‌ها خانم و آقای ناباکوف بودند. مرد جوانِ بی‌نهایت قدبلندی هم از روی مبل کم‌ارتفاعی بلند شد و خودش را دیمیتری، پسر آن‌ها معرفی کرد.

آنا دخترخاله‌ی وِرا ناباکوف بود. آن‌هم نه یک دخترخاله‌ی معمولی، بلکه درعمل خواهر بزرگ‌تر ورا محسوب می‌شد. آن‌دو پیش از ازدواج ورا با ولادیمیر، در یک آپارتمان در برلین زندگی می‌کردند. آنا، اولین رمان ناباکوف با نام «مری» را تایپ کرده بود. آن‌سه باهم به تعطیلات رفته بودند؛ برای ساخت یک خانه‌ی تابستانی مشترک برنامه‌ریزی کرده بودند و بیشتر سال‌های حضورشان در اروپا همسایه‌ی دیوار‌به‌دیوار بودند. ورا همان دخترخاله‌ای بود که آنا برایش درباره‌ی من می‌نوشت و به همین دلیل است که نامه‌های او حالا در مجموعه‌ی بِرگ نگه‌داری می‌شوند.

خوب بود اگر خاطره‌ای زنده از اولین دیدارمان در خاطرم می‌ماند ولی نمانده. مبل‌های گودرفته، قالیچه‌ی شرقی، گلدان‌های پرگل و سرویس چینیِ ظریف را درست به‌یاد دارم. ولی باقی صحنه‌ها مبهم‌اند. ناباکوف از موفقیت بزرگش به خاطر «لولیتا» کیفور بود. این رمان او را تبدیل به یک چهره‌ی جهانی و هم‌چنین ثروتمند کرده بود. استنلی کوبریک، مبلغ هنگفتی بابت برخورداری از حقوق فیلم پرداخته بود و ناباکوف به‌تازگی از یک سفر پنج‌ماهه‌ی مجلل در اروپا به نیویورک بازگشته بود. قرار بود به‌زودی به هالیوود برود تا برای کوبریک یک فیلم‌نامه بنویسد. آن‌چه برای آینده‌ی نزدیک من اهمیت بیشتری داشت، توافق ناباکوف با پاتنام برای چاپ ترجمه‌ی تعدادی از رمان‌های اولیه‌ی روسی‌اش به انگلیسی بود.

کمی پس از آن شام، آنا همین‌طوری از من خواست که یکی از ترجمه‌هایم را به او بدهم تا برای ناباکوف بفرستد. یک داستان کوتاه با نام «گوسِف» اثر آنتوان چخوف را به او دادم. ورا که دیگر در هالیوود بود، در پاسخ نامه‌ای برایم فرستاد مبنی بر این که او و همسرش هیچ نسخه‌ی روسی از آثار چخوف در اختیار ندارند تا بتوانند ترجمه‌ی من را با آن مقایسه کنند، ولی اگر امکان داشته باشد سه صفحه از فصل چهارم آخرین رمان ناباکوف را که «هدیه» نام دارد و به زبان روسی است، ترجمه کنم.

ورا در نامه نوشته بود: «دلیل این‌که همسرم نمونه‌ی ترجمه‌ را از این کتاب پیشنهاد داده، این است که به‌راحتی می‌توانید یک نسخه‌اش را از دخترخاله‌ام قرض بگیرید و درعین حال ما می‌توانیم ترجمه‌ی شما را با نسخه‌ای که این‌جا در اختیار داریم، بررسی کنیم… شوهرم تاکید دارد که قطعه‌ی مورد نظر، قطعه‌ی دشواری است.» و خود در ادامه افزوده بود: «بسیار سخت‌تر از نوشته‌های چخوف.» ورا نوشته بود ناشران برای هرصفحه شش‌دلار می‌پردازند که آن زمان مبلغ قابل ملاحظه‌ای بود، و دیگر آن‌که مکررا از شوهرش می‌خواهند نام مترجمان مناسب را به آن‌ها پیشنهاد کند.

آن سه قطعه با یک شعر شروع می‌شد که از من خواستند خودم را برای ترجمه‌اش به زحمت نیندازم. حقا که با چخوف خیلی تفاوت داشت. یک ماهی طول کشید تا آن سه‌صفحه را برایشان پس فرستادم، نه به‌خاطر این‌که خیلی سخت بود (اگرچه واقعا این‌طور بود) ولی به این دلیل ‌که باید به درس‌هایم می‌رسیدم. ورا طی نامه‌ای از من بابت ترجمه تشکر کرد: «همسرم معتقد است ترجمه‌ی شما بسیار عالی است.» ناباکوف واژه‌ی «اناری» را که ترجمه‌ی تحت‌اللفظی بود به «قرمز روشن» و سپس به «نارسنگی» و شکم پهن را به شکمِ «بزرگ» اصلاح کرد. بعدها تغییرات بیشتری اعمال شد، ولی ترجمه، در نسخه‌ی چاپ‌شده به‌وضوح مصون مانده است. ورا می‌خواست بداند آیا حاضرم باقی فصل چهارم را ترجمه کنم. پسرشان دیمیتری، تصمیم داشت بیشتر رمان را ترجمه کند، ولی به تازگی بورسیه‌ای گرفته بود تا در لا اسکالای میلان خوانندگی کند و شک داشت بتواند کل کتاب را تمام کند. ادامه داد: «اگر این پیشنهاد را بپذیرید، موضوع دیگری را هم باید اضافه کنم: همسرم همیشه حق اعمال تغییر در ترجمه‌ی نهایی را برای خودش محفوظ می‌داند. او از مترجم انتظار دارد تا جای ممکن به متن اصلی وفادار باشد.»

این پیشنهاد بیش از آن‌چه باید، مرا شگفت‌زده کرد. ورا با بیان این‌که ناباکوف در صورت رضایت از ترجمه‌هایم ممکن است من را به ناشرها معرفی کند، خودش را تبرئه کرده بود. حرفی از ترجمه‌ی خود ناباکوف مطرح نشده بود. بدون این‌که بدانم، مخفیانه آزمایشم کرده بودند. ولی خوشحال بودم که آزمون را با موفقیت پشت‌سر گذاشته‌ام و مشکلی با آخرین شرط ناباکوف نداشتم. اگرچه تا آن زمان چیزی درمورد دستور ناباکوف به مترجمان مبنی بر پیروی از این «شیوه‌ی نوکرمآبانه» نشنیده بودم، عمیقا اعتقاد داشتم وظیفه‌ی مترجم این است که تا جایی که می‌تواند بین نویسنده و خواننده قرار نگیرد. در مقام یک مترجم، به‌طور ذاتی نوکرمآب و بیش از آن‌چه فکر می‌کردم، به آدمِ ایده‌آلش شبیه بودم.
 

متن کامل این روایت را می‌توانید در شماره‌ی چهل‌وپنجم، تیر ۹۳ بخوانید.

* ‌این متن در مه ۲۰۰۱ با عنوان The Servile Path در ماه‌نامه‌ی هارپرز منتشر شده و با مقداری تلخیص به فارسی ترجمه شده است.