زراَفشان آنی نبود که عبدالحسین دل به او باخته باشد. از همین خاطر بایسیکل چیناییاش را که همان هفتهی اول ازدواجش بردند، سخت در اندیشه شد. از سینما که برآمدند تا به خانهشان در شوربازار برسند، نه خوب گفت، نه بد. شیرینی فِلم «عروسبمبئی» هم زهر شد و دیگر هیچوقت سینما نرفت. یکی دوبار هم که زرافشان دراز و کشیده گفت: «الله! بایسیکل را بردند؟»، عبدالحسین هیچ نگفت. به نظرش رسید صدای زرافشان خیلی تیز و نازک است. برای گفتن جملههای عاشقانه، صدای ملایمتری کار است. ولی بهتر از مترجم مردی بود که میکروفن را دودستی گرفته بود و از کنار پردهی سینما، بهجای هنرپیشهی زن دوبلوری میکرد. دلش بود وقتِ پسآمدن، شیریخ[۱] بخرد و همراه زرافشان تا زیارت ابوالفضل[۲] ، پای پیاده برود. هوش میکرد، کدام آدمِ شناخته هم وقت شیریخ خوردن او را نبیند. که اگر میدید قبل از رسیدنش به شوربازار، آوازهی شیریخ خوردن داماد چهلساله، دنیا را میگرفت. بعد ریشسفیدها نصیحتش میکردند که این کارها به یک آدم چهلساله نمیزیبد. میگفتند: «بیستسال از خانه گریختی و خودت را در پاکستان پیر کردی. حالی که پس آمدی، خودت را بیآب[۳] نکن.» بعد به خیال اینکه عبدالحسین متوجه نمیشود، با اشارهی چشموابرو قصهی جوانیاش را میکردند و خنده میکردند.
اگر بیست سال قبل بود و پدرش به خواستگاری «قیمت» میرفت تا حالی شاید صاحب چهار یا پنج اولاد هم میشدند. اگر بیستسالش بود و قیمت را به خاتونی میگرفت، از کسی نمیشرمید. آن وقت، قیمت را که عقب بایسیکل سوار میکرد، یک تَیپ ۵۰۳ هم به دستش میداد و دمبورهی صفدر توکلی را کوک میکرد.
اگر از باميان و قندهاريم
همگی یَگ بِراريم
و يا از کابل و بلخ و تخاريم
همگی یَگ بِراريم
صفدر میخواند و او بایسیکلش را پای میزد. بعد خاتونش را به باغ بالا میبرد. هر فِلم هندی را دوبار در سینما پامیر میدیدند. اگر کدام رخصتی مییافت، به قَرغه[۴] میرفتند. دیگر هیچوقت به لیلامفروشی[۵] نمیرفت. اولاددار که میشدند شاید روزهای جمعه به تکیهخانهی آقای واعظ کابلی هم میرفتند. ولی بیستسال قبل به همهچیز فکر میکرد مگر به زراَفشان که تازه بهدنیا آمده بود.
زرافشان گفت: «اندیشه نکن! یک بایسیکل این جگرخونی را نمیارزد.»
عبدالحسین گردنش را کج کرد و به زرافشان که سعی میکرد شانهبهشانهاش در پیادهرو بیاید، نگاه کرد. از زیر روسری نازک سبزرنگش، گردن باریک و دراز زرافشان پیدا بود. احساس کرد سر زرافشان بیش از اندازه کوچک است و دهانش فراختر بهنظر میآید. شاید به همین خاطر صدای خوبی از آن دهان بیرون نمیآمد. به کار هیچ فِلمی هم نمیآمد. حتی اگر صدای ملایم و نرمی هم داشت، با این سر ریزه و دهان فراخ چه میکرد؟ با خودش فکر کرد، فِلم دیدن با همی خاتون، یک بایسیکل را میارزید؟
زمانی که پیشاور بود، مثل این سوال را از او پرسیده بودند. عبدالحسین دود کرده بود و با پرسنده، سخت جنگ کرده بود. زور بادپکهی سقفی، به گرمای تابستان پیشاور نمیرسید. هفتهی اول را در اتاقی کرایهای در منزل دوم مسافرخانهی مردی افغان فقط خواب کرده بود. نزدیک ظهر، یک قالب از یخفروشی دورهگرد میخرید و چاشت را با ماست و نان میگذراند. پیرمرد هماتاقیاش، از کسادی انگشترفروشی قصه میکرد. جعبهی چرک چوبیاش را با ریسمانی مثل بندتنبان از گردنش آویزان میکرد و اطراف هزارهمارکت و خیابان محمدعلی جناح تا بیگاه قدم میزد. روزآخر زندگی در اتاق کرایهای، عبدالحسین تکهنانی را تا نیمه داخل کاسهی ماست فرو کرده بود که پیرمرد سرفهکنان داخل شد. عبدالحسین دست چپش را که بیکار بود بالا برد و پیرمرد را صلای چاشت زد. پیرمرد گفت: «شَکَرِجان. من خوردهام.» عبدالحسین لقمهاش را قورت کرد و گفت: «جنگ رودررو دیدهایم. خوردن رودررو، نه.»
پیرمرد قاهقاه خنده کرد. گفت: «جوانیات را مثل من تباه نکن. زن نگیری زود پیر و افتاده میشوی.»
عبدالحسین خواست بگوید: «اگر قیمت را میدادند، من اینجا چی میکردم؟»
نگفت. با دو دستش، مثل خروسی که قبل از بانگدادن سینهاش را جلو میدهد و بالهایش را بههم میزند، پشههای روی سفره را تاراند. پیرمرد گفت: «همی یک دختر، ملائک هم که باشد، این دربهدری را میارزد؟»
عبدالحسین نان ماستآلودش را به کاسه برگرداند. در دلش آهسته گفت: «ندیدهای.»
و با صدای گرفتهای گفت: «میارزد.»
پیرمرد گفت: «تو اینجا حلق خشک و دربهدر، خدا میداند آن دختر با دیگری چه سِرها که ندارد.»
عبدالحسین از جایش خاست. احساس کرد دیوارهای گچریخته و پر از لکهی اتاق بههم نزدیک میشود. سرش را بالا گرفت. بادپکهی سقفی میلرزید و کجوکوله میشد. کاسهی ماست را با لگد به گوشهای پراند و پرید بالای پیرمرد.
مسافرخانهچی گفته بود: «خدا تو را بزند. شرم نمیشوی پیرمرد بینوا را لت میکنی؟ نکند خیال کردی بچَهفِلم اَستی؟»
بچهفِلم، عرقپُر، تکیه داد به دیواری که افتاده بود روی پردهی سینما. عبدالحسین گردن کشید تا صحنه را از کنار جوانک ردیف جلو که کلاه پنجشیری بر سر داشت، بهتر ببیند. بچهفلم زیر لب چیزی گفت. دوبلوری که کنار پردهی سینما ایستاده بود، دهانش را به میکروفن چسباند و گفت: «امشب تو را خواهم دید. عشق من.»
متن کامل این داستان را میتوانید در شمارهی چهلوپنجم، تیر ۹۳ بخوانید.