حالا دیگر از برج بابل فقط افسانهای مانده و همه به یک زبان حرف نمیزنند؛ هرکس به زبانی سخن میگوید که به مکافات غرور انسانها در کنار دیگر زبانهای جهان، پای برج بابل خلق شده است. هرکس درنهایت فقط دو سه زبانِ دیگر بلد است و برای خواندنِ کتابهایی به زبانی دیگر و درک اندیشههای آدمهایی با زبانی دیگر، به واسطهای نیاز است. اما آیا واقعا حالا که حتی فرصت نمیکنیم اندیشههای همزبانانمان را دنبال کنیم، برای ما اولویتی دارد که بفهمیم آدمها کیلومترها دورتر از ما چگونه فکر میکنند؟ متنی که میخوانید نوشتهی ادیت گراسمن است، همان مترجمی که گارسیا مارکز جایی در تعریف از ترجمههایش گفته بود ترجیح میدهد داستانهای خودش را به انگلیسی بخواند. گراسمن که مترجمِ انگلیسی نویسندگان بزرگ دیگری مثل سروانتس، بارگاس یوسا و دورفمن هم هست، در این مقاله میگوید که نقش ترجمه در دنیای امروز چیست، چه درهایی را به روی ما باز میکند و برای شناختِ آثار ترجمه با چه خطرهایی روبهرو هستیم.
«بدون شک ترجمه به منزلهي نوعي گفتوگو – از آنجا که گفتوگو نيازمند برقراري اعتدال ميان دو طرف است- زبانِ مشترك همهي زبانهاست، زبانِ ارتباطي همهي زبانها با يکديگر است.»
اِنگوگي واتيانگو، رئيس مرکز بينالمللي نويسندگي و ترجمه، دانشگاه کاليفرنيا، ارواين
درياي وسيع و هميشهدرحالگسترشِ ادبيات معاصر به آساني ميتواند هرخوانندهاي را که تلاش ميکند نسبت به آثار و نويسندههاي جديد بهروز باشد، در خود غرق کند. خودم بهشخصه این را تجربه کردهام و معتقدم اين قضيه براي خيليهاي ديگر هم صادق است، هيچوقت نميتوانم همهي کتابهاي خوبِ چاپشده در طول حتي يکسال را بخوانم، تازه فقط کتابهاي يک زبان. هرقدر هم که مشتاق باشيم و خوب برنامهريزي کنيم، هرساله تعداد خيلي زيادي کتاب چاپ ميشود که ما از آنها خبر نداريم و اين در حالي است که هر لحظه بر ارتفاع پشتهي کتابهاي هنوزنخواندهمان افزوده ميشود؛ درعينحال، متوجه ميشويم که چشمهايمان روزبهروز کندتر و ضعيفتر پيش ميرود و برنامهمان که از قبل پر بوده، فشردهتر ميشود و خيلي سخت ميتوانيم مديريتش کنيم. مسالهي کمبود وقت کاملا جدي است و انگار لحظهبهلحظه و روزبهروز دارد بدتر ميشود. حالا سوال ناگزيري که با آن مواجهايم، به نظرم، بهطرز غمگيني واضح است: چه لزومي دارد به تعداد زيادِ کتابهاي ضروري و در اولويتمان که هرگز وقت نميکنيم بخوانيم، کتابهاي ضروري و حتي شايد مهمترِ ترجمهشده از زبانهاي ديگر را هم اضافه کنيم؟ قفسههاي کتابمان، همين حالا هم از سنگينيِ کمرشکنِ کتابهاي مهم ادبيات معاصر خم شده. ادبيات داستاني، شعر، تاريخ، زندگينامه، فلسفه و خاطرات… چطور ميتوانيم فرصت کنيم تنها بخش کوچکي از آثار مهمي را که هرسال به زبان انگليسي در آمريکا و انگليس چاپ ميشود، بخوانیم؟
طبیعتا با وجود نظريههاي بسيار جالبي که طنزپرداز و داستاننويس گواتمالايي، آگوستو مونتروسوي فقيد دربارهي مفهوم «کميت» در مقالهي موجزش «چطور از دست پانصد کتاب خلاص شدم؟» ارائه كرده، کمیت، كليدِ حل اين بحث نيست و نبايد هم باشد: مردم کيلويي کتاب نميخوانند و سر اينکه چهکسي بيشتر کتاب دارد رقابتي ندارند و هوش و سوادشان را هم، چه خودشان چه ديگران، بر اين اساس قضاوت نميكنند كه قفسهي پر از كتابشان چندمتر است. اما واقعيتِ امر بسيار جالب است: اگر بخواهيم همهي کتابهايي را که هرساله در اصل به زبان انگليسي نوشته و منتشر ميشوند بخوانيم، حداقلش اين است که بايد قيد همهي سود و منفعتهاي کاري را بزنيم، دور تماشاي فيلم و نمايش را بهکلي خط بکشيم، ديگر کنسرت نرويم و البته فکر پيادهرويها و غذاهای اعیانی با دوستانمان را هم بهکلي از ذهنمان پاک کنيم. بههرصورت، اگرچه پاسخ قطعياي وجود ندارد، با درنظر داشتن اینکه متاسفانه بخش خيلي بزرگي از مردم اصلا علاقهاي به خواندن کتاب ندارند، آنهم براي چيزي که بعضي انتشاراتيها از آن به عنوان «تجربهيادبي» ياد ميکنند، اين سوال که اصلا چه نيازي هست به خودمان زحمت ترجمهي کتابهايي را بدهيم که به احتمال زياد هيچيک از خوانندههايي که همين حالا هم با مشکل کمبود وقت مواجهاند، فرصت نميکنند آنها را بخوانند، با سوال مهمتري جايگزين میشود: ما، چه از نظر فردی و چه بهعنوان یک جامعه، چه چيزهايي را در تاريخ، آيندهي احتمالي يا واقعيت امروزمان از دست ميدهيم اگر آگاهانه حضور ادبياتِ ترجمه را در جامعهمان کمرنگ کنيم يا بيتفاوت و بيحرکت گوشهاي بايستيم و شاهد نابودي و فراموشي گستردهي آن باشيم و خلاصه به اين طريق دستمان از ادبياتِ ترجمه بريده شود؟
بهتر است سوال را جور دیگری مطرح کنیم تا هم به جوابی برسیم و هم مساله را تا حد ممکن موجز و غیردراماتیک کنیم: هدف از ترجمهي کتابها چيست؟ چرا اصلا ترجمهي ادبيات اهميت دارد؟ و اين کار به نفع چهکساني است؟ هدفمان از ارتقاي فن ترجمهي ادبي با پروژههاي پرهزينه، جلسههاي تخصصي، نشستهاي بينالمللي، کلاسهاي پيوستهي آموزشي، سازمانها و نشريات تخصصي، جايزهها و دعوت از اساتيد دیگر دانشگاهها چیست؟ سود فرهنگي و مصلحت عمومي ترجمه در چيست؟ شايد دلايل کافي براي حمايت از ترجمهي آثار کلاسيک ادبيات دنيا وجود داشته باشد (حتي ميان بدبينترين و مدعيترين خوانندهها، خيلي کم پيدا ميشود کسي به خودش جرات اين را بدهد که ارزش خواندن هومر و دانته و سروانتس و شکسپير را زير سوال ببرد؛ حالا مهم نيست زبان مادريِ خواننده چه باشد، البته اگر زبان يوناني باستان يا ايتاليايي قرون وسطي يا اسپانيايي و انگليسي دورهي رنسانس نباشد)، اما کمي قبل به اين موضوع اشاره کرديم که در هر زباني، هرسال تعداد خيلي زيادي کتاب جديد براي خواندن در اختيار داريم. آيا تعداد آثار معاصر داستان و شعر و نمايشنامهي موجود به زبان انگليسي بيشتر از حدي نيست که عطش هر خوانندهي علاقهمندي را ارضا کند و ديگر مجبور نباشيم به قلمروي ترسناک و گويا هزينهبر ترجمه، چيزي که همهي ما ميدانيم خوانندهها و ناشرها هر دو از آن دوري ميکنند، قدم بگذاريم؟
پر واضح است که براي مترجمها هرگز پاياني وجود ندارد، اما تعدادي از اساتيد دانشگاهها که بهاصطلاحِ زيباي سروانتس، يادآوري اسمشان برايم اهميتي ندارد، درواقع معتقدند کتابهاي ترجمه بايد کاملا از برنامهي درسي هر دانشگاهي که براي سطح علمي خود ارزش قائل است، حذف شوند. اين مدعيان علم و ادب معتقدند دانشجوهاي ادبياتشان يا بايد آثار را به زبان اصلي بخوانند يا اصلا نبايد آنها را بخوانند، دستکم در کلاسهاي دانشگاه چنين اجازهاي ندارند. ادعاي عجيبي است، نه؟ به عواقب آن فکر کنيد. اگر براي مثال آخماتووا را به روسي، برشت را به آلماني، مونتاله را به ايتاليايي، گارسيا لورکا را به اسپانيايي، والري را به فرانسه، کازانتزاکيس را به يوناني، ايبسن را به نروژي، استريندبرگ را به سوئدي، ساراماگو را به پرتغالي و سينگر را به ييدي نخوانيد، اجازه نداريد آثار آنها را بهصورت رسمي در کلاسهاي ادبيات قرن بيستم بخوانيد، بهویژه اگر دانشجوي ارشد يا دکتري باشيد. من بخش عمدهاي از بزرگساليام را به تدريس و اغلب تدريس در بخش زبانهاي خارجي دانشگاهها گذراندهام و با وجودي که هميشه دلم خواسته هرکسي چند زبان غير از زبان خودش بداند، حتي يکبار هم فکر حذف کامل کتابهاي ترجمه از برنامهي درسي دانشگاهها را به ذهنم راه ندادهام. چطور ميتوانيم نبودِ ترجمهها را بپذيريم؟ حرفم بیشتر این است که خودم چطور ميتوانم با نبودِ کتابهاي ترجمه کنار بيايم، وقتي کلي زبان مهم در دنيا هست که حتي نميتوانم بخوانم و کلي کتاب ارزشمند ادبي وجود دارد که اگر به انگليسي ترجمه نميشدند، کاملا از آنها بيخبر ميماندم؟
سوالي که مطرح شد، هنوز همچنان مصرانه و ناخوشايند بر جاي خود باقي است: اينکه واقعا هدف از ترجمهي آثار ادبي چيست، وقتي آنهمه کتاب به زبان خودمان داريم و تعداد خوانندگانمان هم هر روز دارد کمتر ميشود؟ حالا فرض کنيد دامنهي تحقيقمان را محدودتر کنيم و فقط ترجمهي ادبيات داستاني را در نظر بگيريم. اگر فرض کنيم که ايجاد محدوديت در حوزهي کتابهاي ترجمه، پیگیری و مطالعهي اين کتابها را براي خوانندگان خستگيناپذير انگليسيزبان آسانتر ميکند، آيا با کنار گذاشتن ترجمهي نمايشنامهها، اشعار، داستانهاي کوتاه، مقالات و خلاصه همهي انواع ادبيات جدي و بعد با تلاش براي حمايت از ترجمهي رمانهاي معاصر و موجه جلوهدادنِ این کار، وضعيت بهتر و مشکلات برداشته ميشود؟ خير، به هيچ وجه. حتي در اين دايرهي محدودشده، هيچکس قادر نيست همهي رمانهايي را که در طول يکسال به انگليسي چاپ ميشوند بخواند، چه برسد به همهي کتابهاي ترجمهشده. هرچند تعداد رمانهايي که هرساله به زبان انگليسي ترجمه ميشوند، در مقايسه با تعداد رمانهاي ترجمهاي که در مراکز نشر سراسر دنيا چاپ ميشوند، بهطرز وحشتناک و اسفباري کم است، اما باز هم ترجمهي رمانها بهاندازهاي است که بهطرز قابلتوجهي بر سنگيني بار کتابهاي نخواندهي خوانندههاي جدي ادبيات بيفزايد. بااينحال اين را هم بايد گفت که مساله تنها به اينجا ختم نميشود. تنها تعداد کتابهايي که هر فرد ميتواند در طول دوازدهماه يا حتي در طول عمر بخواند، چندان اهميتي ندارد و راهي را براي رسيدن به پاسخ سوال جدياي که مطرح شد، در اختيارمان نميگذارد. بهنظر میآید ملاحظات ديگري با برداشتهايي گستردهتر بيشتر به دردمان بخورند.
قبل از هر چيز، پيدايش و رشد شديد افکار خودبزرگبينانه و متعصبانه در آمريكا باعث نگراني است؛ طرز فکري که باعث ميشود افرادي خاص فکر کنند نوعي قدرت الهي، ملت و زبانشان را در مرکز جهان قرار داده است، افرادی که از آنها انتظار میرود بیشتر از اینها بفهمند. تصوير و تصوري که در اين حالت از خودمان خواهيم داشت، طبيعتا بقيهي انسانهاي روي کرهي زمين را آدمهاي بيتمدن و ناداني جلوه ميدهد که انگار فرهنگشان اهميت ندارد و زبانشان بايد ناچيز گرفته شود. بدون شک، همانطور که همهي ما ميدانيم، اين طرز فکر، پديدهي تازهاي نيست و البته به زبان يا ملت خاصي هم محدود نميشود اما فعلا تمرکز ما بر وضعیتی است که گمانم بيشترمان بهخوبي از وجودش باخبريم. بعضي از شهروندان انگليسيزبانِ آمريکايي معتقدند زبان مادريشان مقدس است و درنتيجه از نظر ديني نسبت به بقيهي زبانها در جايگاه بالاتري قرار دارد. مطمئنام بسياري از شما دربارهي نوشتهي روي ماشينها شنيدهايد و شايد هم بعضيهايتان آن را ديده باشيد، نوشتهاي که در گوشههايي از آمریکا بهوفور یافت میشود، کشوری که مردمش بر ضد سياستهاي مختلف دوزبانگرايي، بهخصوص دوزبانگرايي اسپانيايي/ انگليسي قيامهاي بزرگ به راه انداختهاند. به اين ترتيب که: «اگر انگليسي براي عيسي مناسب بود، پس براي من هم مناسب است.» نمايش چنين جهالت جنونآميزي اول به خندهام میاندازد اما بعد از سر ناامیدی اشكم را درميآورد. بدون شک، لوئيس رافائل سانچز، رماننويس و نمايشنامهنويس اهل پورتوريکو، همینقدر متعصبانه آشفته بوده که در کتاب اخيرش به نام «بيملاحظگيهاي يک سگ بيگانه»، زندگينگارهي داستانيِ سگ محبوب كلينتون، بادي کلينتون که متاسفانه سال ۲۰۰۲ در روستاي شاپاکواي نيوکاسل، ايالت نيويورک زير ماشين رفت و مرد، با طنز خاص خودش براي اولينبار عبارت «تنها ملت سرافراز جهان» را بهجاي عبارت «ايالات متحدهي آمريکا» بهکار برد.
بنجامين اشوارتز، ويراستار بخش نقد کتاب، در چند جمله از متني با عنوان «چرا دربارهي کتابها مطلب مينويسيم؟» به يک نکتهي بسيار مهم اشاره ميکند:
«براي ارزيابي ادبيات داستاني، هميشه تاکيدمان بر سبک نثر کتابها است. بدون شک اين کار، يعني بررسي سبک نوشتاري کتابهاي ترجمه، بهمراتب سختتر است چون نه منتقد و نه خوانندهي کتاب، هيچيک با نوشتهي اصلي نويسنده سروکار ندارند بلکه با چيزي روبهرو هستند که مترجم در اختيارشان ميگذارد. به همين خاطر مطالب کمتری دربارهي کتابهاي ترجمهشده نوشته میشود.»
چند نفر از جمله خودم، در اعتراض به اين مطلب نامههايمان را به دفتر مجله فرستاديم اما تا جايي که ميدانم هيچكدامشان چاپ نشدند. ميترسم کسي حاضر نشده باشد از اشوارتز بپرسد که آيا واقعا فکر ميکرد ننوشتن و حرف نزدن دربارهي کتابهاي ترجمه، به بهبود گفتمان موجود براي نقد و بررسي کتابهاي ترجمه کمک ميکند؟ يکي از بهترين دانشجوهايم در سميناري که بهتازگی برگزار کرده بودم پرسيد در کتاب «پاييز پدرسالار» متن ربسا را ميخوانيم يا گارسيا مارکز؟ بلافاصله گفتم: «البته که ربسا»؛ اما لحظهاي بعد اين را هم اضافه کردم: «و گارسيا مارکز». بحثي که آن روز بعد از اين سوال شروع شد، اينکه چقدر جدا کردن اين دو از هم سخت است و مای خواننده، نويسنده یا منتقد برای چه این کار را میکنیم، آن جلسه را به يکي از جذابترین و زندهترين جلسههاي ترم تبديل کرد. علاوه بر اینها، از این هم حرف زدیم که چطور باید دربارهی کتابهای ترجمه حرف زد.
متن کامل این مطلب را میتوانید در شمارهی چهلوپنجم، تیر ۹۳ بخوانید.
* اين متن در سال ۲۰۱۱ با عنوان Authors, Translators and Readers Today در كتاب Why Translation Matters منتشر شده و ترجمهي فارسي آن با مقداري تلخيص انجام گرفته است.