درخشش نحس

بخشی از اثر نسترن صفایی/ از مجموعه‌ی «خواستگاری»

داستان

صبح که از خواب بیدار می‌شم، یاد زندگی روز قبلم می‌افتم. کدوم قسمتش؟ درست پرت‌ترین و دورافتاده‌ترین تکه‌ش. یعنی اگه دیروز رو یه مکان فرض کنیم یه جایی مثل یه خونه، از کل اون خونه، از اتاق‌ها و در و پنجره و حیاط و حوضش، من یاد کاهی می‌افتم که باد آورده کنار باغچه انداختتش و به‌زحمت دیده می‌شه. یا مثلا یه لکه‌ی سفید روی برگ درخت انجیر توی باغچه‌ش یا یه دسته مویی که چسبیده به جاروی آشپزخونه. چیزی که فکرم می‌ره پیشش، همین‌قدر ناچیز و بی‌ربطه. حالا مگه می‌تونم از اون رد‌بشم و برم سراغ یه چیز دیگه. ذهنم زوم می‌کنه روی اون لک یا مثلا روی نوک جارو و ول نمی‌کنه.
این‌همه چیز توی خونه هست و این‌همه آدم. ولی من تلویزیون و تلفن و سروصدای دروهمسایه و هر چیزی رو که می‌تونه توی خونه باشه، ول می‌کنم و گیرمی‌دم به چیزی که اصلا منظورم نبوده یا اون‌قدر بی‌اهمیته که خودم هم تعجب می‌کنم چرا وایستاده‌ام و زل زدم بهش. خب وضعیت فعلی مغز من اینه.

انگار که دارم به عکس مغزم نگاه می‌کنم و تعجب می‌کنم از خودم. چون بین اون‌همه اتفاقی که در طول روز ممکنه واسه آدم بیفته، می‌چسبم به نقطه‌ای که توی عکس الکی واسه خودش پررنگ‌تر شده. یاد فلان حرفی می‌‌افتم که پشت تلفن به همکارم گفتم. بعدش دیگه واویلاست. خب اولش خودم رو سرزنش می‌کنم که اصلا چرا اون حرف رو زدم به اون خانم یا آقا. بعد مثل یه روان‌کاو شروع می‌کنم به تجزیه‌تحلیل کردن و به خودم می‌گم: «آخه این حرف بود تو زدی؟

موقعش نبود یا ای کاش یه جور دیگه می‌گفتی.» بعد همین فکر موذی مثل یه مته می‌ره به قلبم و اعصابم شروع می‌کنه به درد گرفتن و زق‌زق کردن. با خیال راحت فکرکردن به چیزی، حتی بدترین چیز، یه نعمته. اما با خیال ناراحت فکرکردن حتی به چیزهای خوب، بد دردیه. حالا این رو می‌‌فهمم.

فکر کردن مثل کار کردنه. ممکنه کار سخت باشه ولی آزارت نده. مشکل منم این نیست که دارم فکر می‌کنم یا زیادی فکر‌می‌کنم، مشکلم اینه که نمی‌تونم راحت فکر کنم. انگار که روی زمینِ پر از سنگ و شیشه راه‌ می‌رم. یعنی حتی به جاده نمی‌رسم یا به موضوعی که می‌خوام بهش فکر کنم. تو مسیر از پا می‌افتم. حالا این رو چه‌جوری به دوروبری‌هام حالی کنم. همین امروز یه دفعه یه صدایی از گلوم دراومد. یه صدای غرزدن. فهمیدم یاروئه. همونی که از وسط ذهنم، از خودِ خودم کنده می‌شه و راه می‌افته و می‌آد که با گیر دادن‌هاش تمام روزم رو خراب کنه. اما خب هیچ‌جوری نمی‌تونم جلوش رو بگیرم یا از دستش دربرم. اول‌ها بلند می‌شدم می‌رفتم پی یه کاری و خودم رو مشغول می‌کردم اما بعدش دیدم اون جوری بدتره. مرده‌شور این نسخه‌های روان‌شناسی ‌رو ببرن. هیچ‌کدومش به درد آدم نمی‌خوره.
 

ادامه‌ی این داستان را می‌توانید در شماره‌ی چهل‌وششم، مرداد ۹۳ ببینید.