سفر، تجربهی رهایی حواس است و تماشای بازیگوشیِ حسهایی که کرختشده از زندگی روزمره، در فضا و مکانی جدید، پوست میدرانند و کرانههای تازهای را لمس میکنند: تازگی هوای ییلاق، زیبایی نفسگیر جنگل، سکوت سهمگین کویر، هیجان جادههای پیچاپیچ و هراس پنهان در خشتخشتِ یک قلعهی هزارساله. حامد اسماعیلیون در این روایت، خاطرهی یک سفر دانشجویی را با این کرانهها درهم آمیخته است.
از وانت پیاده شدیم و راه جنگلی شروع شد. دفعهی دوم بود که این راه را بالا میآمدیم. از تبریز رسیده بودیم رشت. از رشت با مینیبوس آمده بودیم فومن و بعد با اکراه پشت یک وانت سوار شده بودیم و حالا بعد از گذشتن از روستای قلعه رودخان، درست جلوی رودخانهای که عبور از آن با اتومبیل ممکن نبود، پیاده شده بودیم. خسته بودیم اما نه آنقدر که نتوانیم دو سهساعت کوهنوردی کنیم. سفر را با دعوا و مرافعه شروع کرده بودیم. در ترمینال تبریز رانندهی اتوبوس حاضر نبود کولهپشتیهای بزرگ ما را در صندوق جا دهد و کرایهی اضافه میخواست. هرچه چانه زدیم فایده ای نداشت. کار بالاگرفت و لجبازیِ دو طرف به حضورِ آدمهای حراست و مقامات ترمینال کشید. ما هفت دانشجوی سرتق زباننفهم بی پول بودیم و آنها آدمهایی که سرشان توی حساب بود و میخواستند از آب کره بگیرند. راننده گفت دنده را چاق نمیکند و یا بدون ما حرکت میکند. «هرکاری دلت میخواد بکن.» این را گفتیم و مثل آینهی دق ایستادیم جلوی درِ شاگرد.
پیام گفت: «خودش هم میدونه بدون ما نمیره.»
ماموران حراست میانجیگری میکردند. راننده و شاگردش بدشان نمیآمد ما را عصبانی کنند اما ما خوش نداشتیم اولِ یک سفر تفریحی اوقاتمان را تلخ کنیم. پای اتوبوس سیگار را دستبهدست میچرخاندیم و میخندیدیم. آنقدر سرپا ایستادیم تا به ضرب و زور مامورها تمام کولهپشتیهای رنگی در صندوق اتوبوس جا گرفتند. پیام را میدیدم که چون سرداری بازگشته از نبردی تاریخی، کولهها را به شاگرد میدهد و او را راهنمایی میکند آنها را کجای صندوق بگذارد تا آسیب نبینند و ما نفربهنفر که سوار میشدیم، با شیطنت دستی بر شانهی پیام میزدیم و تشکر میکردیم. روی صندلیها که آرام گرفتیم قلم و کاغذ را درآوردم و بازی جملهنویسی آغاز شد. حمید یادآوری کرد که جملهی اول را کاوه گفته. «هواپیما به اون گندهگی تاخیر داره چه برسه به اتوبوس.» دوباره خندیدیم و من نوشتم: «کاوه بیستِ مهر ۱۳۷۹» و جمله را جلوی اسمش اضافه کردم. جملهی دوم را رانندهی اتوبوس گفت. وقتی که در ترمینال رشت پیاده میشدیم. از پلهها که پایین میرفتم، گفتم: «خسته نباشید.» او هم جواب داد: «این آخرین باریه که تعاونی ما به شما بلیت میفروشه.»
نتوانستم جلوی خندهام را بگیرم. بقیه هم همینطور. آمدم پایین، دفترچه را درآوردم و نوشتم: «رانندهی تعاونیِ پانزده، بیست مهر ۱۳۷۹.» بچهها ریسه رفته بودند و راننده با خشم و غضب نگاهمان میکرد. دوربین را داده بودیم دست علیرضا. دلش پیِ مه بالای کوه بود و مدام یادآور میشد که باید یکجایی برویم مه داشته باشد و حتما آنجا باید خیلی بالا باشد و زیبا باشد و دلمان را بُرد و مدام تشرمان میزد که اگر بالا برویم و مه بههم نرسد، ممکن است همان لحظه برگردد تبریز. سیامک معتقد بود مهمتر از مه، خوردوخوراکی است که با خودمان بالا میبریم.
من و مسعود رفتیم دنبال نان. پیام رفت مرغ بگیرد. حمید راهی سوپرمارکت شد. همه که جمع شدند، سوار مینیبوس شدیم و راه افتادیم.
از همان ابتدای راهِ جنگل، چشمهها و رودها آغاز میشدند. ما که روزها و هفتههای متمادی زنجیربستهی امتحانات و استرس دانشگاه بودیم چون حیوانات دستآموزِ سیرکی کوچک که یکباره طغیان میکنند و به هرسو میدوند و میخواهند از همه تقاص بگیرند، لای درختها گم شدیم. مهم نبود از روی یک سنگ میپریم یا عرضِ یک نهرِ کوچک. هرجا برکهای بود، کولهها را درمیآوردیم و به آب میزدیم. دور از راه اصلی، دور از راه روستایی یا جادهی کوهستانی توریستها. به عمد از جاده دور میشدیم که کسی مزاحممان نباشد.
بالاتر که آمدیم توریستهای انگلیسی را دیدیم، عصا به دست. سن و سالی داشتند و سخت مسحور ما شده بودند. لابد چابکی سیامک در بالا رفتن یا هیکل ورزیدهی پیام چشمشان را گرفته بود اما مطمئنام یک ایستگاه بالاتر که همهی ما را سیگاربهدست دیدند که نفسنفس میزنیم، دیگراز آن شیفتگی اولیه خبری نبود. انگار بینِ ما پی بدویتی گمشده میگشتند و آخرسر لابد گفته بودند: «اینها که مثل جوانشهریهای خودماناند.»
دهاتیها و اسبهایشان از کنارمان میگذشتند. بار اسبها آجر بود و سیم برق. حتم داشتیم میبرند آن بالا تا قلعه را تعمیر کنند. اسبها در گلولای لیز میخوردند و هر آن منتظر بودیم با مرد افساربهدست به عمق دره سقوط کنند. میگفتند قرار است تا خودِ قلعه پلکانی بسازند. ما فکر میکردیم پلکان، لطفِ بالا رفتن از این راهِ کوهستانی را مخدوش خواهد کرد. نیازی به رایگیری نبود. همهمان مخالف بودیم. جاهایی بود که کوه شیب شدیدی پیدا میکرد و به زحمت خودمان را نگهمیداشتیم. جاده بهتر از دفعهی قبل بود اما همهی ما از اینکه میدیدیم جای بکرِ دوسال پیش حالا پررفتوآمدتر شده و احتمالا روزی از تیولِ خاطراتِ ما به در خواهد شد، دلخور بودیم.
پیام میگفت: «این تهرانیا همهجا رو به گند میکشن. کلاردشت، دماوند، کردان، کنار دریا، همهجا رو.» پیام بیشتر از همهی ما به تهران رفتوآمد میکرد و هروقت از این حرفها میزد، خودش میدانست الان است که متلکها شروع شود. اما انگار دست خودش نبود. یکی میگفت: «پسرم، بیشتر از تهران بگو. میدون ونک چهخبر؟» یا «پیامجان شنیدم بابااینا کمپلت دارن میرن تهران. راسته؟» ردپاها را هم او در راهِ بالا رفتن پیدا کرد. داد زد: «بچهها بیاین اینجا.» مسعود که پیشش بود، خندید و گفت: «میگه ردپای غیرآدمیزاده.»
همهمان رفتیم. از سر کنجکاوی بود یا رسیدن به ریسمانی دیگر برای بند کردن پیام به مسخرهبازی. حمید گفت: «زیاد هم هست. تا بالای قلعه میره. اینجا، اونجا، اونجا، اون بالاتر.»
علیرضا که داشت سرش را میخاراند اضافه کرد: «راه لیزه اسبا سُر میخورن. پاشون کشیده میشه.»
پیام گفت: «الان که بارون نمیآد. اینجا هم خشکه.»
مسعود جواب داد: «الان نه. شاید دیشب یا پریشب بارون اومده همینطوری خشک مونده.»
خندیدم و گفتم: «مال روحِ قلعهست. یه آدم کوتولهست با پاهای ضخیمِ گنده. کلاهخود هم داره. ولی بیشوخی میدونی چندنفر دور و برِ این قلعه کشته شدن یا از اون بالا افتادن پایین؟ حتما جای پای یکی از اوناست.»
مسعود بیمعطلی جواب داد: «خاک تو سرِ تو کنن که بعد از ششسال دانشگاه جوابت اینه. بیا پیام، بیا بریم با اون قبر بچهای که پیدا کردی.»
دم عصر به قلعه نزدیک شدیم. سیامک جلوتر از همه با شور و شوق قدم برمیداشت بعد پیام و کاوه که آرام باهم نجوا میکردند. من و علیرضا و بعد مسعود و حمید که آخر صف هر چندقدم یکبار میایستادند و به قول خودشان به خروشیدن رودِ تهِ دره گوش میکردند. پیچ آخر را که رد کردیم، دیوارهای قهوهای سوختهی قلعه و دروازهی بلندش پیدا شدند. جیغ اول را سیامک کشید و شروع به دویدن کرد. بقیه هم پشتسرش.
ادامهی این روایت را میتوانید در شمارهی چهلوهفتم، شهریور ۹۳ ببینید.