هتل سکونتگاهی موقت و آرامشبخش برای مسافرهاست، هم آسایش و ثبات خانه را دارد و هم بیخیالیِ سپردن خود به جریان زندگی. ریچارد فورد در کودکیاش بخت این را داشته که مدتی را در هتلی که پدربزرگش آنجا کار میکرد، زندگی کند و ناظرِ زندگی بزرگترهایی باشد که او را نادیده میگرفتند. متنی که میخوانید روایت اوست از آن روزها، از پدربزرگش، زندگیِ کودکانهاش و کیفیتِ گذرای زندگی در سفر.
و زندگی در آنجا چگونه بود؟ این خاطره از کودکیام: در تختخوابم. یکِ صبح است. یازدهسالهام، در اتاقی در هتلِ پدربزرگم، اتاقِ چسبیده به اتاق خود او. بیدارم، گوش میدهم. اینها را میشنوم: جایی، از لای دیوارها، دارند جروبحث میکنند. یک مرد و یک زن دعوایشان شده. میشنوم که ظرفهایی تلقتلوق میکنند و میشکنند. واژههای «برات مهم نیست، نه، نیست.» از دهان زنی. نمیتوانم بگویم چقدر دورتر دارد اتفاق میافتد. فقط همین که چندین اتاق آنطرفتر میشنوم که دری به هال باز میشود و صدایی که بلندتر است، صدای مرد، میگوید: «هرچی باشه به پای تو نمیرسم. شک نکن.» صدای جِنگوجِنگ کلیدهایی را میشنوم، دری بهآرامی بسته میشود، بعد قدمهایی روی راهروی فرشپوش. و بعد رایحهی عطری شیرین در اتاق من، رایحهی ارکیده، من را که تنهایم و در تاریکی بیحرکت دراز کشیدهام، احاطه میکند. میشنوم که حفاظ آسانسور باز میشود، صدای زنی دیگر دورتر، آرام حرف میزند، بعد در بسته میشود و دوباره اینجا آرام است. میشنوم در ایستگاهِ آنور خیابان، صدای فسفسِ اتوبوسی بلند میشود. بوق ماشینی به صدا درمیآید. یکجایی آن بیرون یکنفر میزند زیر خنده، خنده از پیادهروی خالی میآید بالا و در شب پخش میشود. بعد دیگر هیچ صدایی. رایحه در اتاقم پراکنده میشود، در هوا میماند. میشنوم که پدربزرگم در خواب میغلتد و آه میکشد. بعد، خواب دوباره میبَرَدم.
دههی پنجاه بود و پدربزرگم هتلی را که ما در آن زندگی میکردیم اداره میکرد؛ در لیتلراک، شهری که نه جنوبِ جنوبِ بود نه شرقِ شرق، همینطور که حالا هم هست. زندگی کردن در هتل دوگانگی ظریفی را در ذهن برمیانگیزد: آدم از یک طرف ثابت است و از طرف دیگر در دریایی پر فراز و فرود، شناور. آنچه میخواهد یکجور سکونتگاه است، ایدهی غنی ثبات و ناپایداری، آشناییای که بر نامتعارف بودنِ دائمی چیزها غلبه کند.
هتلِ ما، ماریون نام داشت و جای کوچکی هم نبود. لیتلراک شهر بیرنگولعاب و کمارتفاعی بود در حاشیهی یک رود آرام و این هتل مجللترین و در سطحِ بالاترین نقطهاش بود. بااینهمه باز هم جای آشفتهای بود. هتلی برای شرکتکنندگان کنگرهها و سیاستمدارها، فروشندهها و آنهایی که آخرشبها مهمانی میدهند. یک آبگیر ماهی مرمرین و قوسدار در لابی بود؛ نیمطبقهی ساکتی که دورش را نرده کشیده بودند و چندتا میزتحریر و چراغهایی با نور ملایم داشت، یک میز پذیرش از مرمر سیاه، راحتیهای چرمیِ سبز و دراز، فرشهای سبز، پیشخدمتهایی با یونیفورمهای سرژهی سبز و حافظههای خراب. هتل، ساختمانی ستوندار از سنگِ قهوهای بود با یک درگاهِ مسقف که در دههی بیست ساخته شده بود، با هفت طبقه و سیصد اتاق. خانمهایی از میسیسیپی برای خرید میآمدند و آنجا میماندند. اعضای انجمنهای روتاری و دِآپتیمیست[۱] باهم ملاقات میکردند، طبقهی بالا ملاقاتهایی بین مسؤولان دولتی برقرار بود. سناتور مککلان یک اتاق ثابت داشت. آدمهای معروفی مهمان آنجا میشدند و پدربزرگم عکسشان را روی دیوار دفترش میچسباند: رکس آلنِ کابوی، جک دمپسی قهرمان بوکس، جون آلیسون و دیک پاولِ بازیگر، هری ترومن (که عکسش را هنوز دارم)، ریکی نلسونِ خواننده، چیل ویلزِ بازیگر. فروشندهها سالنهای نمایشگاهی را اجاره میکردند و مستعدهای خودکشی، تکنفرهها را. سوییتهای ویژهی جلسات، سوییتهای ماه عسل، یک اتاق مخصوص رئیسجمهور، تختهای تاشو، سرویس سفرهی نقره، دستمالسفرههای ایرلندی. یک نانوایی، یک مغازهی فتوکپی، یک رویهدوزِ مبلمان، ده سالن برای مهمانیهای خودمانی (سالن راندِوو و سالن کانتینِنتال)، ششتای دیگر برای مهمانیهای بزرگ، یک سالن باله با یک ارگِ هموند برای ضیافتها. در لابی زیر همکف یک سلمانی با دو صندلی، یک دکهی سیگارفروشی، یک گلفروشی، یک آژانس مسافرتی، یک دکهی روزنامهفروشی و یک گاراژ هم بود که آدمها میتوانستند در طول اقامتشان ماشینشان را مجانی آنجا پارک کنند. نرخ برای نقارهچی یک چیز بود، برای ارتشی یک چیز. نرخ ماهانه، روزانه و حتی اگر با پدربزرگم آشنا بودی، نرخ ساعتی هم وجود داشت. در همهی ساعتها، همهچیز آنجا اتفاق میافتاد. حریم شخصی اهمیت خاصی داشت. زندگی کردن در یک هتل برای پسربچهای که هیچ نمیداند، یعنی دیدنِ همهی رفتار بزرگترها، با دیگران و با خودشان، وقتی فقط بزرگترها حاضرند.
پدربزرگم، بن شلی، مردی بود با اشتهای زیاد، هم برای غذا و هم چیزهای دیگر. چیزهای معمول. مرد چاقی بود که گاواردینِ پلیسه میپوشید و گلف روی برف بازی میکرد، بیلیارد بازی میکرد و بلدرچین میزد. او را مردی ورزشکار، چندوجهی و مردمدار میدانستند، موجودی در کتوشلواری آبی که مدام راه میرفت و پول خردهایی توی جیبش و گیرهی پولی توی دستش بود. به چشم من، او موجودِ بیگانهای بود که به زمینِ خاکی فرستاده بودندش و شیفتهاش بودم. «درِ اینجا همیشه باز است» شعارش بود و وقتی این را میگفت بهات چشمک میزد و لبهای کلفتش به لبخندی باز میشد، طوری که انگار حرفهایش معنای دیگری داشت، که احتمالا هم داشت. حالا میتوانم جور دیگری به او فکر کنم، با نگاه جدیدی ببینمش، تاریخ را حک و اصلاح کنم، نگاهی دقیقتر و جدید به چیزی که تمام شده بیندازم. اما چرا؟
ادامهی این روایت را میتوانید در شمارهی چهلوهفتم، شهریور ۹۳ ببینید.
*این متن در ژوئن ۱۹۸۸ با عنوان «Accommodations» در مجلهی هارپرز چاپ شده است.