۱۹۴۴، آمریکا. نویسنده و منتقد ادبی. استاد ادبیات داستانی دانشگاه میسیسیپی. برندهی جایزهی پن/ فاکنر و پولیتزر برای رمان IIndependence Day (1995). بیش از ده اثر شامل رمان، مجموعهداستان و نمایشنامهی دارد که از میان آنها رمان «زندگی وحشی» و نمایشنامه «استوای آمریکایی» به فارسی ترجمه شده است.
در میان ستارههای ادبی درخشانی همچون فیلیپ لوین و ای. ال دکتروف که حتی آن زمان هم درخشششان چشم را میگرفت، من و ری نورهایی کمفروغ بودیم. یکی از دوستانمان در اسامیو ما را هم گذاشته بود جزو «مدعوین» تا هم کمی پول گیرمان بیاید و هم کمی دیده شویم؛ چیزی که واقعا به آن نیاز داشتیم.
این اولین خاطرهای است که از کریسمس یادم است. دیروقت بود اما من در رختخوابم بیدار دراز کشیده بودم و میشنیدم پدرم با کمک مادرم در نقش دستیارش تقلا میکند تا قطعات طبلی را که از قبل به بابانوئل سفارش داده بودیم، روی هم سوار کند.
توی زندگیام به صورت آدمهای زیادی مشت زدهام. مطمئنام تعدادشان بیش از حد لزوم بوده. در دههی پنجاه میلادی در میسیسیپی و آرکانزاس، یعنی جایی که من بزرگ شدم، اینکه حاضر باشی با مشت به صورت کسی بزنی برای خودش معنا و مفهومی داشت. معنایش این بود که شجاعی، باتجربهای، پررویی، به آنی واکنش نشان میدهی و برنده میشوی، و با اینکه حواست به عواقب کارت هست ولی از آن عواقب نمیترسي.
پدربزرگم هتلی را که ما در آن زندگی میکردیم اداره میکرد؛ در لیتلراک، شهری که نه جنوبِ جنوبِ بود نه شرقِ شرق. زندگی کردن در هتل دوگانگی ظریفی را در ذهن برمیانگیزد: آدم از یک طرف ثابت است و از طرف دیگر در دریایی پر فراز و فرود، شناور.