عیب و ایرادهای من

Irving Penn/Theater Accident- ۱۹۴۷

داستان

گفت چیزهایی در من بوده که از همان اول دوست نداشته. لحنش بد نبود. آدم بی‌عاطفه‌ای نیست. لااقل از روی عمد کسی را نمی‌رنجاند. به‌خاطرِ اصرارهای من بود که گفت. می‌خواستم توضیح بدهد چرا این‌طور ناگهانی نظرش نسبت به من تغییر کرده.

شاید بروم نظرِ دوست‌هایش را هم بپرسم. هرچه باشد او را بهتر از من می‌شناسند. پانزده سالی می‌شود که باهم دوست‌اند ولی مدت آشناییِ من و او به‌زور به ده‌ماه می‌رسد. آن‌ها را خوب نمی‌شناسم ولی فکر نمی‌کنم از من بدشان بیاید؛ من که با آن‌ها خوب‌ام. باید با دو سه‌تایشان قرار بگذارم تا درباره‌ی او حرف بزنیم. شاید این‌طوری بهتر بشناسمش.

قضاوتِ غلط درباره‌ی دیگران خیلی راحت است. تازگی‌ها فهمیده‌ام که توی تمام این ماه‌‌‌ها قضاوت‌هایم درباره‌ی او غلط بوده. مثلا موقعی که انتظار داشتم نامهربان بشود، مهربانی می‌کرد. یا زمانی که فکر می‌کردم باید هیجان‌زده شود، باوقار می‌شد. وقتی حس می‌کردم حوصله‌ی تلفنی حرف زدن با من را نداشته باشد، از این کار لذت می‌بُرد. یا زمانی که فکر می‌کردم برای تلافیِ رفتارِ کم‌وبیش سردم به‌ام کم‌توجهی کند، برعکس، بیشتر از همیشه دلش می‌خواست با من باشد و خودش را به دردسر زیادی می‌انداخت و پولِ زیادی خرج می‌کرد تا برای مدتی کوتاه باهم باشیم. ولی ‌تا خودم را راضی کردم که او می‌تواند مردِ زندگی‌ام باشد، ناگهان همه‌چیز را به‌هم زد.

به نظرم ناگهانی آمد، هرچند این ماهِ آخری می‌توانستم احساس کنم که دارد از من دور می‌شود. مثلا به‌اندازه‌ی سابق برایم نمی نوشت. یا زمانی که باهم بودیم حرف های تلخی به‌ام می‌زد که پیشتر نمی‌گفت. وقتی رفت می‌دانستم که فکرهایش را کرده. یک‌ماه طولش داد تا به نتیجه برسد و می‌دانستم احتمالِ رسیدنش به نقطه‌ی پایان با احتمالِ نرسیدنش به آن برابر است.

فکر می‌کنم به این خاطر ناگهانی به‌نظر می‌رسید که آن موقع امید زیادی به خودم و به او داشتم. رویاهای زیادی برای خودمان دونفر در سرم بود؛ چند رویای معمولی درباره‌ی خانه ای زیبا، بچه هایی دوست‌داشتنی و ما دوتا که کنارِ هم بعدازظهر در آن خانه کار می‌کنیم و بچه‌ها خواب‌اند. چند رویای دیگر هم بود. در آن رویاها باهم مسافرت می‌کردیم، من نواختنِ بانجو یا ماندولین را یاد می‌گرفتم و می‌توانستیم همراه هم کنسرت بگذاریم چون او صدای تنورِ دوست‌داشتنی‌‌ای‌ داشت. ولی حالا تصورِ خودم در حالِ نواختنِ بانجو یا ماندولین احمقانه به‌نظر می‌رسد.

ماجرا این‌طور تمام شد؛ یکی از روزهایی که معمولا به‌ام زنگ نمی‌زد، تلفن کرد و گفت بالاخره تصمیمش را گرفته. بعد گفت چون درک چیزهایی که می‌خواست بگوید برای خودش زحمتِ زیادی داشته از بعضی چیزهایی که باید بگوید، یادداشت برداشته. بعد پرسید اگر آن یادداشت‌ها را برایم روخوانی کند، ناراحت نمی‌شوم؟ من گفتم خیلی ناراحت می‌شوم. او هم گفت مجبور است حداقل گاهی لابه‌لای صحبتش نگاهی به آن‌ها بیندازد.

بعد خیلی منطقی و عقلانی از این حرف زد که شانسِ ما برای این‌که باهم شاد باشیم کم است، و گفت بهتر است تا خیلی دیر نشده ارتباط‌مان را به یک دوستیِ معمولی تغییر دهیم. گفتم جوری درباره‌ی من حرف می‌زند که انگار تایری قدیمی‌ام و ممکن است توی بزرگراه بتِرِکم. به‌نظرش حرف بامزه‌ای آمد.
درباره‌ی روندِ تغییر حسی که نسبت به من داشته گفت و من هم درباره‌ی روندِ حسی‌ام حرف زدم. به‌نظر می‌رسید که روندها چندان هماهنگ نبوده‌اند. بعد، وقتی خواستم بدانم از همان اول دقیقا چه حسی نسبت به من داشته، وقتی سعی کردم حس واقعی‌اش در همه‌ی این مدت را کشف کنم، خیلی روشن درباره‌ی چیزهایی اظهار نظر کرد که در من بوده و از همان اول دوست‌شان نداشته. نمی‌خواست من را برنجاند ولی نظرش خیلی روشن و صریح بود. گفتم نمی‌خواهم بدانم آن ایرادها چیست اما می‌دانم باید بروم و به‌شان فکر کنم.

شنیدن این‌که ایرادهای من آزارش می‌داده، برایم خوشایند نبود. این‌که یکی که عاشقش بودم بعضی چیزهایم را هیچ‌وقت دوست نداشته، بهت‌آور بود. البته او هم چیزهایی داشت که من دوست‌شان نداشتم. مثلا این‌که متظاهرانه و برای اظهارِ فضل، وقتِ حرف‌زدن از عبارت‌های خارجی استفاده می‌کرد. من متوجه این ایرادها بودم ولی هیچ‌وقت آن‌ها را این شکلی به رویش نیاوردم. اما از همه‌ی این‌ها گذشته، اگر بخواهم منطقی باشم باید بپذیرم ایرادهایی دارم. اما مساله این است که چه ایرادهایی؟
 

ادامه‌ی این داستان را می‌توانید در شماره‌ی چهل‌وهفتم، شهریور ۹۳ ببینید.

*این داستان با عنوان «A Few Things Wrong With Me» در کتاب «Collected Stories of Lydia Davis» چاپ شده که انتشارات Picador آن را در سال ۲۰۱۰ منتشر کرده است.

یک دیدگاه در پاسخ به «عیب و ایرادهای من»