بهمن ۱۳۹۵

خاطرات يک فارسی‌زبان در آلمان

اسمم را که می‌بیند امیر را می‌خواند، حسین را در دلش می‌خواند و با نگاهی متعجب که آخر این یارو بابانوئل مگر می‌داند یعنی چه، شعر و ترانه‌ي کریسمس مگر شنیده و از بر است، نگاهی به همکارش می‌اندازد. همکارش یک پسر جوان موبور تیپیکال آلمانی است. من جلویش سیاهپوست نیجری محسوب می‌شوم. بلند می‌شود جلو می‌آید و می‌گوید: «ما باید زبان شما را ارزیابی کنیم.»