گريهام ميگيرد. هرقدر هم براي سفر آماده باشيد باز هم در لحظههاي آخرِ قبل از حرکت اضطراب و آشوبي هست که نميشود از آن فرار کرد. اينجور وقتها هزار فکر بيربط ميآيد سراغ آدم، از خاطرههاي تاريخگذشته گرفته تا اتفاقات مبهم آينده. از سالن ميزنم بيرون. نزديک ساختمان اصلي ترمينال، کنار محوطهي بازي کوچکي که چند تاب و سرسره دارد روي نيمکتي مينشينم.