«روی نیمکت سنگی کنار در نشستهام. منتظرم وقت رفتن برسد. آدمها در رفت و آمدند و درِ کشویی ورودی سالن ترمینال مدام باز و بسته میشود. انگار در همین لحظهی کوتاه رازی نهفته است. میتوانم حدس بزنم زنی که چمدان کوچک چرخدارش را سنگین و بیحوصله دنبال خودش میکشد از اهالی همین شهر است. برای او اینجا آخرین نقطهی آشنا از شهرش است. برای آن زن و مردی که با بچههای قد و نیمقدشان به سمت اتوبوسها میدوند، ترمینال یعنی آغاز سفر به سمت خانه. حرف زدن آدمها، راه رفتنشان، حالت چهرهشان و وزنشان به همین یک کلمه ربط دارد؛ خانه. رفتن به سمت خانه یا دور شدن از آن است که اینجا حال آدمها را معلوم میکند.»
حیران جعفری–که عیدِ دوسال پیش خاطرات شغلی او به عنوان مهندس کشاورزی در مجله چاپ شده بود- ساکن یکی از شهرهای غرب کشور است و طی دوسالی که دانشجوی یکی از دانشگاههای تهران بوده، ترمینال غرب تبدیل میشود به نقطهی اتصال او به تهران. متن پیش رو بخشی از مشاهدات او در این دو سال است؛ از مسافرها که قصهی مشترک تمام ترمینالهای دنیا هستند تا همهی اشیایی که این مکان را برای آدمهای آمده و رفته، به فضایی با خاطرههای مشترک تبدیل میکند.
لحظههاي قبل از حرکت
رديفي از اتوبوسها که متعلق به شرکتهاي مسافربري مختلف هستند پشت سر هم قطار شدهاند. هر چند دقيقه يکبار اتوبوسي پر ميشودو به سمت مقصدي حرکت ميکند. توي سکوي سوار کردن مسافر، منتظر ايستادهام. دلشوره دارم، مثل تمام وقتهاي ديگري که مسافر هستم. از بطري کمي آب ميخورم و نفس عميقي ميکشم. اما اشتباه ميکنم، با اين کار يکدفعه حجم بزرگي از دود را وارد ريهام کردهام. بوي دود، بوي گازوييل و بوي سيگار تمام وجودم را پر ميکند. حس ميکنم حتي يک مولکول اکسيژن هم در من باقي نمانده. برميگردم داخل سالن، اشتباه دوم! وقت شام است. بوي غذا و روغن سوخته ميآيد. مامور خدماتي ترمينال در حال خالي کردن سطلهاي زبالهي داخل سالن است اما به جاي اينکه کيسههاي زباله را عوض کند محتوياتشان را داخل يک کيسهي ديگر خالي ميکند و کيسهي قديمي را دوباره سرجايش ميگذارد. شيرابهي زبالهها شره ميکند. دلم بههم ميخورد و ديوارهاي خاکستري سالن، سياه ميشوند. گريهام ميگيرد. هرقدر هم براي سفر آماده باشيد باز هم در لحظههاي آخرِ قبل از حرکت اضطراب و آشوبي هست که نميشود از آن فرار کرد. اينجور وقتها هزار فکر بيربط ميآيد سراغ آدم، از خاطرههاي تاريخگذشته گرفته تا اتفاقات مبهم آينده. از سالن ميزنم بيرون. نزديک ساختمان اصلي ترمينال، کنار محوطهي بازي کوچکي که چند تاب و سرسره دارد روي نيمکتي مينشينم. دخترک را وقتي ميبينم که بلند داد ميزند: «من رو ببينيد.» پدر و مادرش روي نيمکتي نشستهاند و انگار حال زن خوب نيست. آدمها چمدانبهدست و بياعتنا به هم با عجله از طرفي به طرف ديگر ميروند، صداي بوق اتوبوسها مدام شنيده ميشود. در آن لحظه به نظرم ترمينال غرب پرترافيکترين جاي جهان است و آسمانش خاکستريترين آسماني است که در زندگيام ديدهام. من اگر جاي مديران ترمينال بودم يک پارک مخصوص براي آدمبزرگها درست ميکردم، با تاب و سرسرههايي که بشود با خيال راحت سوارشان شد. ميگذاشتم آدمهايي که ترسيدهاند و نگراناند، روي تابها جلو و عقب بروند و بلند داد بزنند: «من رو ببينيد.» آنوقت شايد کمي از حجم بيتفاوتي فضا کم شود. آن وقت شايد مسافربودن آنقدرها کار سختي نشود.
جاپون وري بيوتيفول
وقتي پسر جوان وارد سالن ترمينال ميشود تقريبا تمام سرها به طرف او ميچرخند. پسر مينشيند روي يکي از صندليهاي جلوي من، کنار يک سرباز. سرباز طوري که انگار دارد يک موجود فضايي را تماشا ميکند نگاهي به پسر مياندازد و بعد ميپرسد: «جاپون؟» پسر سرش را به نشانهي پاسخ مثبت تکان ميدهد. سرباز ادامه ميدهد: «جاپون وري بيوتيفول.» انصافا جملهي خوبي براي شروع گفتوگوست. سرباز کمي سکوت ميکند. انگار بخواهد به خودش فرصت بدهد تا تمام کلمات انگليسي را که بلد است از بايگاني مغزش بيرون بياورد. بعد دستوپا شکسته به پسر ژاپني ميفهماند سرباز است و حالا دارد ميرود شهرستان ديدن خواهرش. پسر ژاپني فقط لبخند ميزند و سر تکان ميدهد. سرباز تکيه ميدهد به پشتي صندلي و به مردي که آن طرفش نشسته ميگويد: «خوش به حالشون. يه کولهپشتي برميدارن، دور دنيا ميگردن.» بعد ميپرسد: «شما بلدين به انگليسي بنويسين؟ يه آدرس بگم مينويسين؟» آدرس خانهاي در شهرستان را ميگويد و مرد برايش مينويسد. آدرس را ميدهد به پسر ژاپني: «ماي آدرس.» پسر کاغذ را ميگذارد توي کولهپشتي و قبل از رفتنش خودکاري را به سرباز هديه ميدهد. کمي گردن ميکشم و خودکار را ميبينم که رويش تصويري از طبيعت ژاپن نقش بسته است. سرباز لبخند ميزند و ميگويد: «تنک يو.»
ادامهی این روايت را میتوانید در شمارهی پنجاهوهفتم، مرداد ۹۴ ببینید.