يك خانه، يك شهر

خرداد ۱۳۹۴

سه روایت از آخرین لحظه‌های خرمشهر قبل از اشغال

اولین‌بار با ستاد بازسازی برگشتیم خرمشهر. به شهر که رسیدیم، پدرم سجده ‌کرد. من هی خاک را توی مشت‌هایم می‌گرفتم و بو می‌کردم و اشک می‌ریختم. احمد با دستش حدود خانه‌مان را نشانم داد. اما دیگر خانه‌ای وجود نداشت. روی زمین نشستم و همین‌طور جای خالی‌اش را نگاهش کردم.