اولینبار با ستاد بازسازی برگشتیم خرمشهر. به شهر که رسیدیم، پدرم سجده کرد. من هی خاک را توی مشتهایم میگرفتم و بو میکردم و اشک میریختم. احمد با دستش حدود خانهمان را نشانم داد. اما دیگر خانهای وجود نداشت. روی زمین نشستم و همینطور جای خالیاش را نگاهش کردم.