يك خانه، يك شهر

بخشی از عکس‌های اسعد نقشبندی/خرمشهر-۱۳۶۰

یک اتفاق

سه روایت از آخرین لحظه‌های خرمشهر قبل از اشغال

«خرمشهر آزاد شد.»
سوم خرداد ۱۳۶۱ مردم سراسر ایران به شنیدن این خبر سر از پا نمی‌شناختند اما اهالی خرمشهر قطعا حس‌وحال دیگری داشتند؛ حس‌وحالی که با اندوه لحظه‌های خداحافظی با شهر آمیخته بود و روی نوزده ماه جدایی و دلتنگی پل می‌زد.

همه‌ی مردم خرمشهر از اولین مواجهه‌ با جنگ و پیشروی دشمن تصویرهایی در ذهن دارند. از اتفاقی که روند زندگی‌شان را به‌هم ریخت و از روزی که ‌ خانه و زندگی و وطن به معنای واقعی کلمه، برایشان برهم منطبق شد. شهری که آرام‌آرام با غریبه‌های تفنگ‌به‌دست پر می‌شود، چه‌شکلی است؟ دیدن قدم‌زدن سربازهایی که از آن‌سوی مرز آمده‌اند، در کوچه پس‌کوچه‌های شهر آشنایی که تکه‌ای از وطن است، چه حسی دارد؟ انگار تا تصویری واقعی و ملموس از این لحظه‌ها به‌دست نیاید، حماسه‌ی آزادی با وجود بزرگی‌اش آن‌طور که باید در ذهن ته‌نشین نمی‌شود. دانستن همین لحظه‌های سخت روزهای اول است که عمقِ آن خبر کوتاه سه‌کلمه‌ای را مشخص می‌کند.

متنی که می‌خوانید، سه روایت کوتاه است از زبان کسانی که با وجود همه‌ی سختی‌ها، ترس‌ها و دودلی‌ها تا آخرین لحظه‌ها در خرمشهر ماندند تا خاک و خانه‌شان تنها نماند.

تصوير اول
اول پسرها آسفالت‌ را می‌کندند و بعد ما با بیل، خاک‌ را. خیلی لاغر بودم و دست‌هایم جان نداشت و همان ساعت‎های اول تاول زد. هرچه بیل را توی دست جابه‌جا کردم، افاقه نکرد. آخرش دستم را با روسری بستم.

پشت کوی فرشید، در خیابان شروع کرده بودیم به خندق کندن. خانه‌ی ما‌‌ نزدیک پادگان بود و از همان روز اول جنگ دیگر امنیت نداشت. بعضی همسایه‌ها مسخره‌مان می‌کردند که این کارها فایده ندارد اما آن‌قدر کندیم که قد یک آدم گود ‌شد. خاکش را ریختیم توی کیسه و چیدیم جلویش. شد سنگر. جنگ که شدیدتر شد ما و همه‌ی همسایه‌هایی که مسخره‌مان کرده بودند می‎رفتیم داخلش.
وقتی برق قطع شد، ما دخترها درِ خانه‌ی آن‌هایی را که مانده بودند می‌زدیم و می‌گفتیم هرچه در یخچال و فریزر دارید بیاورید. خوراکی‌ها را جمع می‌کردیم و می‌بردیم خانه‌ی ویلایی برادرم که زن‌وبچه‌اش رفته بودند. من تازه‌عروس بودم و به عمرم برای بیشتر از سه‌نفر غذا نپخته بودم. همه‌مان جوان و نابلد بودیم اما باید برای مردم و برای آن‌ها که داشتند می‌جنگیدند غذا می‌پختیم. سیب‌زمینی و پیاز را توی حیاط بزرگ خانه تلنبار می‌کردیم و پوست می‌کندیم. یادم هست یک‌بار دم پختک خوبی هم درست کردیم. سر خیابان فردوسی یک بانک نیمه‌کاره بود که فقط سقفش را ساخته بودند اما خیلی جای امنی بود. تا وقتی محله را نگرفته بودند، هر کس توی شهر مانده بود آن‌جا می‌خوابید. روزها خانه‌ی برادرم می‌ماندیم برای غذا پختن و شب‌ها قابلمه‌ها را می‌بردیم بانک.
خانه، غیر از آشپزخانه، زرادخانه هم بود. خیلی‌ها می‌رفتند از پادگان جِی اسلحه و مهمات می‌آوردند و ما آن‌جا انبار می‌کردیم. اوایل فکر می‌کردم نمی‌توانم تفنگ دست بگیرم ولی بعد یاد گرفتم. باید یاد می‌گرفتم. کلاشینکف بستن را علی، همسایه‌ی قدیمی‌مان یادم داد. معلم ابتدایی بود و عاشق فریده، دوست من. من و فریده باهم رفته بودیم مدرسه و بعد دانش‌سرا و تازه معلم شده بودیم. همان شب‌ها از علی پرسیدم که با فریده حرف زده یا نه. خجالت کشید و جواب درستی نداد. امید داشت همان روزهای اول جنگ تمام شود و بعد حرف بزند اما نشد. این‌که هر دو مانده بودند در شهر، نمی‌دانم چقدرش از عشق بود، چقدرش به‌خاطر این امید.

چند روز بعد پدرم به‌زور مرا برد ماهشهر. چند روز آن‌جا ماندم. بی‌تابی می‌کردم، بی‌تابی شهر و خانه و شوهر و دوستانم را، اما مادرم نمی‌گذاشت برگردم. به پدرم می‌گفت: «تو چطور حریف این دختر نمی‌شوی؟» چند خط تلفن که انگار سیم‌کشی زیرزمینی داشت هنوز وصل بودند. زنگ می‌زدم و می‌پرسیدم کی مرده و کی زنده است. فکر می‌کردم همین روزها برادرم پشت خط می‌گوید برو جنازه‌ی شوهرت را آبادان تحویل بگیر. آخرش طاقت نیاوردم. صبح سيزدهم مهر، وقتی همه خواب بودند، عبا سر کردم، دخترعمویم را صدا کردم و گفتم می‌روم خرمشهر سراغ شوهر و برادرم، و از خانه زدم بیرون. ساعت شش صبح بود. رفتم سر جاده ایستادم تا یک ماشین هلال‌احمر سوارم کرد. چندنفر شخصی و نظامی سوارش بودند. یکی از شخصی‌ها می‌گفت: «ما را یا می‌کشند یا می‌برند اسیری یا همین الان به خاطر آرم هلال‌احمر با خمپاره می‌زنندمان.» من فکر می‌کردم دارد غلو می‌کند. هنوز معنی واقعی جنگ را نمی‌فهمیدم اما دوساعت بعد که رسیدیم خرمشهر باورم نشد این همان شهری است که تویش زندگی می‌کردم.

خانه هنوز سر جایش بود. برادرم در را باز کرد. شوهرم نبود. هی گفتند می‌آید اما نیامد. فهمیدم زخمی شده. ساعت و انگشترش را برایم آوردند و گفتند بیمارستان آرین آبادان بستری است. چطور تا آن‌جا رفتم، نمی‌دانم. زخمی‌های خرمشهر همه آن‌جا بودند. شوهرم را پیدا کردم اما آن‌قدر وضع زخمی‌ها بد بود که نمی‌شد فقط به مریض خودت برسی. بلد نبودم اما مثل کلاشینکف، از روی دست پرستارها و بهیارها نگاه کردم و پانسمان کردن و زخم شستن را یاد گرفتم و شدم پرستار. چند روز بعد توی لابی بیمارستان نشسته بودم که یک سری نیروی نظامی وارد شدند. از خرمشهر آمده بودند و کلی مجروح همراه‌شان بود. رفتم جلو پرسیدم: «از شهر چه خبر؟» یکی‌شان که سرش پایین بود گفت قلب شهر را هم گرفتند. علی و ناصر، برادرش را هم توی بیمارستان از برادرم شنیدم. باهم شهید شده بودند. در همان سنگرهایی که خودمان توی کوچه درست کرده بودیم تیرخورده بودند و تنها مانده بودند. من همه‌اش به فریده فکرمی‌کردم که آن‌موقع از شهر رفته بود.

خبر آزادسازی را اعلام کردند روی پا بند نبودم. شیرینی گرفتم رفتم توی خیابان. فکرکردم دیگر جنگ تمام می‎شود و می‎رویم سر خانه‌ی خودمان. حتی فکر کردم تیغه‌ی بین اتاق خواب و پذیرایی را برداریم تا بزرگ‌تر شود. همسرم می‌دانست خانه خراب شده اما نگفته بود و من در خیال خودم داشتم شکلش را تغییر می‎دادم. از خانه چیزی نمانده بود. انگار تیغه‌ی بین همه‌ی اتاق‎ها را برداشته بودند.


تصوير دوم
مثل خواب بود. مردم با ماشین، با دوچرخه، با موتورسیکلت، پیاده، داشتند از شهر بیرون می‌رفتند. بعضی‌ها حتی سوار تریلی ‌شده بودند؛ مردها دور تا دور را ستون می‌کردند که زن‌ها و بچه‌ها نیفتند پایین. حتی الان هم باور نمی‌کنم آن منظره‎ها را در بیداری دیده‌ام.

فکر می‌کردم اگر بروم به شهرم خیانت کردم اما خب بعضی‌ها نمی‌توانستند بمانند. یکی‌اش اوستا احمد آرایشگر. سنش زیاد بود و همیشه دستش می‌انداختیم سر این‌که در چنددقیقه می‌تواند سر را اصلاح کند. وقتی داشت می‌رفت، زنم گفته بود: «اوستا قیچی و وسایلت را هم با خودت ببر.» برده بود. می‌گفتند توی ماهشهر کنار خیابان یک صندلی گذاشته و موهای مردم را اصلاح می‌کند.

سوم مهر برادرم آمد و گفت: «دخترم سه‌روز است از ترس هیچی نخورده. می‎توانی خانواده‌ام را از شهر ببری؟» من آن‌وقت‌ها یک شورلت ۶۷ داشتم. خانواده‌ی خودم و برادرم را با ماشین بردم شادگان و از آن‌جا شیراز، پیش خاله‎ام. ماشین را گذاشتم همان‌جا و خودم برگشتم. وقتی رسیدم، شهر خالی شده بود. روز اول از صبح تا شب با موتورسیکلت در خیابان‌ها گشتم که ببینم کی رفته و کی مانده. فکر می‌کردم باید کاری بکنم اما کاری بلد نبودم. کاری از دستم برنمی‌آمد. روز آخر که از شهر می‌آمدم بیرون، فقط لباس‌های تنم همراهم بود و یک رادیوی کوچک. رادیو دائم دستم بود. فکر می‌کردم همین روزها جنگ تمام می‌شود و باید گوش‌به‌زنگ باشم که برگردم به شهر و خانه‌ام، به کتاب‌خانه‌ام.

در خرمشهر، در دانش‌سرا، ادبیات کودکان درس می‌دادم. کتاب زیاد داشتم، همه‌اش ادبیات و داستان. توی خانه با کتاب‌هایی که دوران دانشجویی و اوایل تدریسم خریده بودم، یک کتاب‌خانه‌ راه انداخته بودم. قفسه‎ها را توی هال ورودی پذیرایی روی دیوار زده بودم و کتاب‌ها را دسته‎بندی کرده بودم. بعد از آزادی خرمشهر که برمی‌گشتم شهر، توی راه به خانه‌ام فکر می‌کردم و کتاب‌ها، اما دلم بیشتر بی‌تاب کتاب‌ها بود. وقتی رسیدم دیدم وسط خانه را زده‌اند. خانه، خراب شده بود و کتاب‌ها ورق‌ورق ریخته بودند کف هال و اتاق‌خواب. نشستم ورق‌ها را یکی‌یکی جمع کردم. مال کتاب قصه‌ی کودکان بود. از آن خانه همین چندتا ورق کتاب داستان را با خودم آوردم. هنوز بعضی وقت‌ها که یادم می‌آید کتاب‌ها را با چه سختی جمع کردم، دلم فشرده می‌شود. هنوز وقتی اسم خرمشهر می‌آید، قلبم تندتر می‌زند.

خانه‌مان کنار نخلستان بود. جنگ که شروع شد پسرم سنی نداشت؛ سه، چهارسالش بود. اما خانه یادش مانده بود. اواخر جنگ رفته بودیم اهواز. یک‌بار که ایستاده بودیم کنار کارون، پسرم یکهو گفت: «بابا این‌جا بوی خانه‌مان را می‎دهد.»


تصوير سوم
مادرم صورتش سفیدِ سفید شده بود. از دیدن نخل‌های بی‌سر ترسیده بود. چند روز قبل که داشتیم می‌رفتیم سربندر پیش دوست‌مان، نخلستان‌ها همه آباد بودند. وقتی خبر رسید جنگ شده، برگشتیم. توی راه، نخل‌ها و دود و آتش را که دیدم با خودم ‌گفتم حتما خانه‌ام خراب شده. خانه سر جایش بود اما دل ما دیگر سرجایش نبود.

همین که رسیدیم، مادرم یادش آمد به همسایه‌مان بدهکار است. رفت در خانه‌شان. رفته بودند. پسرشان را گذاشته بودند نگهبان خانه بماند. پسر همان هفته‌ی اول شهید شد. قرار شد ما هم از شهر برویم اما من و احمد همسرم و منیژه خواهرم نمی‌خواستیم. منیژه می‌گفت ملحفه‌ی زخمی‌ها را که می‌توانیم عوض کنیم. من شک داشتم که به دردی بخوریم اما دلم به رفتن نبود. پدرومادرم قبول نمی‌کردند. مادرم می‌گفت: «تو را چه به خون؟» راست می‌گفت. خون می‎دیدم از حال می‌رفتم اما فکر کردم دیگر جای ترسیدن نیست. با هزار کلک و التماس پدرم را راضی کردیم که بمانیم. برای کمک هر روز می‌رفتیم بیمارستان آرین آبادان و برمی‌گشتیم. آن‌قدر خون دیدیم که دیگر یادم نمی‌آمد کی از خون می‌ترسیدم.

خانه‌ی خودم دیگر نمی‌شد ماند. با منیژه آمدیم خانه‌ی پدرم که امن‌تر بود. دوطبقه بود و از پنجره‌ی طبقه‌ی دوم می‌توانستم تراس پرگل خانه‌‌ی خودم را ببینم. وقتی از خانه خارج شده بودم، به‌شان آب داده بودم. مثل دیدبان‌ها مدام از لای پرده، خانه‌ام را نگاه می‌کردم و سربازهای عراقی را می‌دیدم که توی خانه‌ دنبال غذا می‌گردند، با کفش این‌طرف و آن‌طرف می‌روند، از روی قالی‌ها و پتوها، از کنار رخت‌خواب‌ها و ملحفه‌ها. ملحفه‌هایم همه‌ گل‌دوزی داشتند. تمام مدت فکر می‌کردم کاش یکی‌شان را ته کیفم می‌گذاشتم و با خودم می‌بردم. دیگر حوصله نکردم آن‌طوری گل‌دوزی کنم. رخت‌خواب‌های مادرم و رخت‌خواب‌های جهیزیه‌ی خواهرم را هم همان روزها بردیم دادیم به آدم‌هایی که در شهر مانده بودند. قبلش همیشه به مادرم می‎گفتم: «این همه رخت‌خواب را می‎خواهی چه‌کار؟»

شهر و جاده‌اش هر روز ناامن‌تر می‌شد. هربار که می‌خواستیم بیرون بیاییم موقع ردشدن از پل، اشهد می‌خواندیم. فکر می‌کردیم اگر رو برگردانیم، عراقی‌ها ما را می‌بینند و می‌زنند. بیست‌وسوم مهر دیگر نمی‌شد روی پل ایستاد. پل پر از دود سیاه بود. همان روز باید می‌رفتم اهواز. به احمد گفتم می‌روم و شب برمی‌گردم. سوار شدم پشت یک وانت و وقتی راه افتاد، برگشتم که شهر را ببینم، اما چیزی دیده نمی‌شد. دیگر نتوانستم برگردم. راه‌ها بسته شده بود. فردایش همسرم هم آمد. مجبور شده بود از زیر ستون‌های پل بیاید. ده‌روز بعد شهر سقوط کرد. سوم آبان بود. تا سوم خرداد دو سال بعد من دلم به خرمشهر مانده بود؛ و به خانه‌ام که آخرین‌بار هنوز سالم دیده بودمش.

آن اوایل همه‌اش خواب می‌دیدم که برگشته‌ام، اما خانه‌ام را پیدا نمی‌کنم. به احمد گفته بودم حتما خراب شده. اولین‌بار با ستاد بازسازی برگشتیم خرمشهر. به شهر که رسیدیم، پدرم سجده ‌کرد. من هی خاک را توی مشت‌هایم می‌گرفتم و بو می‌کردم و اشک می‌ریختم. احمد با دستش حدود خانه‌مان را نشانم داد. اما دیگر خانه‌ای وجود نداشت. روی زمین نشستم و همین‌طور جای خالی‌اش را نگاهش کردم.