خرداد ۱۳۹۷

روزهای اولی که پدرم را به خانه‌ی سالمندان بردم مدام بهم می‌گفت: «زود باش لو، منو ببر اون بالا و ولم کن.» آن زمان فقط از این چیزها صحبت می‌کرد؛ معدن‌های مختلف، کوه‌های مختلف. آیداهو، آریزونا، کلرادو، بولیوی، شیلی. ذهنش آرام‌آرام تحلیل می‌رفت. تنها آن مکان‌ها را به یاد نمی‌آورد، بلکه واقعا فکر می‌کرد که در آن زمان‌ و آن‌جا است.

مرداد ۱۳۹۵

همیشه می‌گفت: «مراقب چایی‌تون باشین پدر» و او بدون اینکه سرش را از بشقاب بلند کند ‌می‌گفت: «متشکرم، لطف کردی.» بعد از غذا کمی می‌نشست و در حالی که چکمه‌هایش را با هر دو دست گرفته بود، بادقت به کف‌شان نگاه می‌کرد و گاهی هم سری تکان می‌داد.