سرزمین زندگان

Steve Fitch/ Gone Series- ۲۰۰۰ (بخشی از اثر)

داستان

‌«عجیبه که وقتی زاناکس می‌خوری، اين‌قدر مهربون می‌شی.» زنم وقتی این را می‌گوید که بیشتر از یک‌ساعت است توی صف طولانی و مارپیچ گمرک فرودگاه در گرمای سوزان شهر کانکون معطل‌ایم. شانه‌به‌شانه‌ی هم ایستاده‌ایم، کنارِ بقیه‌ی پرستوهایی که این وقت زمستان به مینه‌سوتا آمده‌اند، از گرما کلافه شده‌اند و با فرم‌های گمرک خودشان را باد می‌زنند.
به زنم می‌گویم: «می‌دونم. برای خودم هم عجیبه.»
«برات عجیبه؟»
«آره.»
«کجاش برات عجیبه؟»
«خب، دارم این آدم مهربونی رو که داره ازم می‌زنه بیرون حس می‌کنم، فکر می‌کنم نکنه شاید ذات واقعی من همين آدم باشه. می‌دونی، منِ واقعیم.»
«مگه دقیقا چی عوض شده؟»
«زاناکس می‌خورم.»
زنم می‌گوید: «این رو می‌دونم، چیه که تو رو مهربون‌تر از قبلِ خوردن زاناکس می‌کنه؟»
«خب، همیشه هم نامهربون نیستم که، هستم؟»
«نه، فعلا که نیستی.»
«نه. منظورم اینه که فکر نمی‌کنم درکل آدم بدخُلق و غرغرویی باشم.»
«من نگفتم بدخُلق.»
«خب…»
«بذار این‌جوری بگم، تو معمولا از لاک خودت بیرون نمی‌آی، با مردم خودمونی نمی‌شی.»
«خودمونی؟»
«الآن با آدم‌هاي کاملا غریبه راجع به هوا حرف می‌زنی. قبلا از این کارها نمی‌کردی. لااقل از وقتی من شناختمت از این کارها نمی‌کردی.»
«فکر کردم موضوع خیلی جالبیه، مگه نیست؟»
می‌گوید: «چی؟»
«آب‌وهوا. تغییر. فرق زیادِ این‌جا و سنت‌پل، اون‌هم فقط با فاصله‌ی سه‌ساعت‌ونیم.»
«واسه همینه که مردم از سنت‌پل بلند می‌شن می‌آن این‌جا. تغییرات آب‌وهوا. واسه همینه که ما این‌جاییم.»
«آره. این رو می‌دونم، ولی بازم جالبه، نه؟ همین‌که این‌جا سی‌وهشت درجه‌س و اون‌جا زیر صفره؟»
می‌گوید: «بی‌خیال» و برمی‌گردد به سمت پنکه‌ی سقفی که به‌آرامی می‌چرخد.

یک گروه معلم مدرسه‌ی ابتدایی اهل دِلوت، درست جلوی ما ایستاده‌اند که ناگهان می‌زنند زیر آواز «خرسه رفت اون‌ور کوه»، خوب هم‌صدا شده‌اند ولی هیچ تلاشی نمی‌کنند هماهنگ بخوانند. حدس می‌زنم انتظار و از طرفی گرمای پودرکننده، باعث شده به سیم آخر بزنند. مامورهای مکزیکی با لباس‌های متحد‌الشکلی که رویش نوشته‌شده SWAT، در سکوتِ سنگینی دست‌هایشان را پشت سرشان قلاب کرده‌اند و با چشم‌های مایانِ‏[۱]‎ سیاه و بی‌حرکت‌شان به نمایش پهلوان‌پنبه‌های شمالی نگاه می‌کنند. بچه‌های نوجوان ما تسلیم گرما شده‌اند؛ روی کف سیمانی وارفته‌اند و سرشان را به کوله‌پشتی‌شان تکیه داده‌اند. دیگر حال‌و‌حوصله‌ی حرف زدن ندارند.

بعد از این‌که مدتی همان‌جا ایستادم و با نوعی بلاهت مسحور تصنیف معلم‌مدرسه‌ها شدم، از دهانم دررفت که «راستش همین‌که زنده‌ام خوشحالم.»
زنم با حیرت تکرار کرد: «خوشحالی که زنده‌ای؟ همین رو گفتی؟»
«آره همین‌طوره، درست مثل آرنولد پالمر.»
«آرنولد پالمر؟»
«مگه آرنولد پالمر این روزها همین رو نمی‌گه؟ حالا که دیگه پیر شده، وقتی می‌برنش تو زمینِ گلف می‌لنگه، با میکروفن و دوربین تلویزیون که می‌رن سراغش می‌گه همین که این‌جام، خوشحالم. همین‌که زنده‌ام، خوشحالم. می‌دونی، تو همین مصاحبه‌های تلویزیونی راجع به گلف، حتی حالا هم که نمی‌تونه توپ رو بکاره و بهش ضربه بزنه، دست از سرش برنمی‌دارن. مگه این روزها همه‌ش همین رو نمی‌گه؟»
«نمی‌دونم. فکر می‌کردم مُرده.»
«آرنولد پالمر؟ نه بابا، زنده‌س. اون یه اسطوره‌س‌.»
می‌گوید: «حالا هر چی» و باز پشتش را به من می‌کند.
ادامه می‌دهم که «آره. درسته. با این‌که این‌جا وایستادم، هنوز دارم می‌لرزم، حتی الآن هم که برگشتم به سرزمین زندگان‌.»
می‌گوید: «ندیدم جایی بری.»
«هر وقت که از یک مسافرت هوایی جون سالم به در می‌برم، حس‌وحالم این‌جوری می‌شه.»
«جون سالم به در می‌بری؟»
«هر وقت سوار هواپیما می‌شم، حس می‌کنم واقعا قراره بمیرم، حس می‌کنم همینه، این‌جا آخر خطه. دیگه چاره‌ای نیست. بعد، وقتی که فرود می‌آیم و پامون رو می‌ذاریم روی زمین خشک، حس می‌کنم از مرگ حتمی جون سالم به در بردم و یه‌بار دیگه به دنیا اومدم. به همین خاطره که زاناکس می‌خورم. به همین خاطره می‌گم خوشحالم که زنده‌ام.»

زنم یک لحظه با سردرگمی مطلق به من خیره می‌ماند، انگار به صورت یک غریبه نگاه می‌کند، بعد به صف طولانی آدم‌هایی برمی‌گردد که مدت‌هاست در نوبت برزخ مانده‌اند.
 

  1. ۱. (مربوط به تمدن مایا) صفتی است که برای مردم بومی بخشی از مکزیک و آمریکای مرکزی، فرهنگ، زبان و تاریخ آن‌ها به‌کار می‌رود. [⤤]