ماهنامهی داستان همشهری اولین دورهی «جایزه داستان تهران» را در تابستان و پاییز گذشته برگزار کرد و برگزیدگان این دوره،سوم دیماه گذشته در آیین پایانی مشخص شدند. همانطور که وعده داده بودیم سه داستان برتر این جایزه را در این شماره منتشر کردهایم و در شمارههای آینده نیز دیگر داستانهای برگزیده را منتشر خواهیم کرد. داستان «رود» نوشتهی نسیم مرعشی رتبهی اول این جایزه شناخته شد.
سعاد ایستاده بود روی لبهی خیسی و سیگار سوم را میکشید. پایش آنقدر نزدیک بود به خط که یک وقتهایی یک قطرهای میافتاد روی نوک کفشش. قطره که میافتاد، سر میگرداند بالا. به لبهی پل نگاه میکرد و قطرههای سرگردان، و باز به کفشش. بعد پکی میزد و دود را از جایی وسط ریشهای بلندش بیرون میداد و پایش را هرچقدر هم خیس میشد، تکان نمیداد. دود سیگارش توی باران سفید بود و سیگار که کوچک میشد، لبهی خیسیِ روی آسفالت جلوتر میآمد و سعاد پایش را تکان نمیداد. تکیه داده بودم به ستون و قطرههایی را که میافتادند روی کتانی سعاد میشمردم. قطرهي دهم که افتاد چنار گفت: «پاشو زیلو را بکشیم اینطرفتر. تا یک ساعت دیگر خیسِ خیس میشود.»
باد شروع شده بود و قطرههای باران را تا دومتر زیر لبهی پل هم میرساند. پیکنیکی و ماهیتابه را برداشتم و چنار، یک پا، زیلو را کشید دم ستون سوم پل، جایی که کابینت فلزی سبزم بود که بشقابها را تویش گذاشته بودم. دیگر طوفان هم میشد، تریلی هم که از روی پل مدیریت رد میشد و همهی آبها را میپاشید ته این دره، باز هم باران به زیلو نمیرسید. سعاد برگشت، سیگارش را داد به چنار و باز ایستاد روی لبهی خیسی و رو کرد به باران. یک سانت آخر سیگارهایش را نمیکشید. یک سانت آخر مال چنار بود.
از ستون سوم به آن طرف اتاق خوابم بود و هیچ خوشم نمیآمد سفره دم اتاق خوابم پهن باشد. جای سفره توی پذیرایی است. از ستون اول، تا فوقش سه قدم که از ستون دوم ردکنی. پشت اتاق پذیرایی هم آشپزخانه بود که وقتی غذا میپختم، تا بيايم برسانمش به اتاق پذیرایی، سرد نشود. خوبیاش این است که دلباز است. سقفم بلند است. از ته این دره، تا آن بالا، دم پل. موتور سهچرخ کابیندار چنار هم جایش آن ته است. توی پارکینگ. تمام روز میماندم زیر پل، چای میگذاشتم و شام و ناهار میپختم و بقیه وسط کارهایشان میآمدند خستگی درمیکردند و غذا میخوردند و خرجیام را میدادند و میرفتند.
چنار تهسیگارهای سعاد را جمع کرده بود که همه را باهم بکشد. سعاد پنجمی را زودتر بهاش داد. هنوز دوسانتی تهاش داشت. چنار، سیگار را که گرفت نشست روی زیلو، پای نصفهنیمهی آویزانش را دراز کرد بغل پای سالم و تکیه داد به ستون و اول پنجمی را روشن کرد. پک اول سیگار دست دوم سعاد بوی گندی میداد. گفت: «همین امشب باید برویم. خدا گواه است ماندن دیگر هیچ فایده ندارد.»
و پای نصفهنیمهاش را خاراند. پای نصفهنیمهی چنار سیاه و کوتاه بود و تا وسط ساق آنیکی پا میرسید. کف پایش از مچ ول بود و با پوست آویزانی وصل بود به ساق باریکش. ساقی که هیچ گوشت نداشت. پا به جای انگشت، مهرههای گوشتی پرتوپلایی داشت که نامنظم به یک لبهی آن چسبیده بود. زنش پاچهي شلوار پای ناقص را تا میزد و سنجاق میکرد که گیر نکند به زنجیر و رکاب موتور یا پلههای اتوبوس. صبحها چنار و زنو بچهاش سوار موتور سهچرخ میشدند میرفتند تجریش، اول خط راهآهن. چنار موتور را پارک میکرد و مینشست بغل دست رانندهی اتوبوسِ پانصدتومانی تا پولها را بگیرد و خرد کند. بدبختیاش این بود که دیگر کسی پول نمیداد. مردم کارت میکشیدند و چنار کاری نداشت. همهاش از آن جلو زن و بچهاش را میپایید. زنش بچه را بغل میکرد و مینشست روی گوشهترین صندلی عقب زنانه. بچه توی اتوبوس میخوابید و شیر میخورد و بازی میکرد و بزرگ میشد تا شب که مسافرها تمام شوند و هر سه سوار موتور سهچرخ کابیندار شوند بیایند زیر پل. وقتی میرسیدند، چنار سنجاق را باز میکرد و پا را هوا میداد. میگفت لای مهرههای گوشتی عرقسوز میشود. چه تابستان باشد چه زمستان. چنار سیگار یکسانتی بعد را روشن کرد و گفت: «حالا که چی که عقبش بیندازیم؟ آنهم توی این اوضاع. دیگر چارهای نداریم. میفهمی؟ چاره نداریم. باران زیاد بشود اینجا را آب میگیرد. اگر آب بیفتد توی دره همهمان میمیریم. بلندی دارد که برویم رویش؟ نه. ندارد. هیچ بلندی ندارد.»
باد تندی زد و پیکنیکی را خاموش کرد. گفتم: «این دره هزار سال است خشک شده. آب نمیافتد تویش.»
«خشک شده باشد. دره اصلا برای سیل است. برای سیل ساخته شده اصلا. حالا باران و سیل هیچی. برف چی؟ برف که میآید دو روز دیگر. سرد که میشود. برفها آب بشوند، سیل هم میآید.»
رو کرد به سعاد: «تو که میآیی؟»
سعاد سرفه کرد و توی سینهاش زیر ریشها، چند تکه آهنپاره مالیدند بههم. تنها روزنههای صورت سعاد چشمهایش بود. موها و ریش سفیدش بقیه را پوشانده بود. گوشها و دهان و بینی را. سرفه که میکرد نه دهانش تکان میخورد، نه لپهایش. همینطوری قرص و محکم سرفه میکرد. همیشه غذایش را که میخورد و پول را که لوله میکرد میگذاشت زیر بشقاب کثیف، سیگاری آتش میزد و جایی را پیدا میکرد و به آن خیره میشد. جایی در تاریکی. یا به چپ که سربالایی تندش میرسید به کوچهای در سعادتآباد یا راست که راه پیچپیچی میخورد به ساختمانهای مثلثی خاکستری و اتوبان. تا سیگار پنجم را تمام نمیکرد، سرش را برنمیگرداند. آخرِ سیگارِ پنجم، وقت چایَش بود. سعاد از غرب میآمد. از سربالایی سعادتآباد. غیر از صورتش که نمیدانستم لاغر است یا چاق، باریک و کوتاه بود. شلوار ارتشی ششجیب میپوشید و پیراهن مردانه و کاپشن خاکستری؛ و همیشهی خدا کولهپشتیاش را یکوری میانداخت روی شانه. نمیدانستم چهکار میکند. نمیدانستم اسمش چیست. اسم سعاد را هم خودم رویش گذاشته بودم. چون از سعادتآباد میآمد. اسم چنار را هم خودم گذاشته بودم. به خاطر اتوبوسش که دم چنارهای وليعصر میرفت؛ و زنش که عین چنارهای وسط پاییز لباس میپوشید. قرمز و سبز.
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی پنجاهوسوم، ویژه نامه نوروزی ۹۴ ببینید.