آیدین آغداشلو، از مجموعه‌ی سال‌های آتش و برف

داستان

آسمان قبل از تاریکی کامل، لحظه‌ای می‌درخشد و بعد خاموش می‌شود. تا قبل از این‌که سروکار کسی به زندان بیفتد نمی‌شود این حرف را ثابت کرد اما یک زندانی این لحظه را هر شب می‌بیند. درخشش آسمان در لحظه‌ی پیش از تاریکی، یک لحظه که زندانی‌ها به آن می‌گویند لحظه‌ی رهایش. لحظه‌ای که زندانی می‌تواند بیرون زندان را همان‌جور که هست ببیند. زنش که روی مبل نشسته و کنترل تلویزیون را دست گرفته و کانال‌ها را عوض می‌کند، بچه‌‌هایش را که توی هوا عطر می‌زنند تا بوی علفی که قایمکی ‌کشیده‌اند برود، یا شریکش را می‌بیند که رفته سروقت سرقتی‌هایی که جایی توی خاک کرده‌اند. در آن لحظه‌ی رهایش در آن ‌لحظه‌ی روشن‌بینی من فقط مینا را می‌دیدم که وسط اتوبان روی زمین نشسته و ضجه می‌زند. تمام این‌سال‌ها مینا حتي از جایش بلند نمی‌شد برود آن‌لاین اتوبان، باران نمی‌بارید، نور چراغ‌هایی که از روبه‌رو می‌آمدند نمی‌افتاد توی صورتش، کسی نمی‌آمد از وسط اتوبان بلندش نمی‌کرد. مینا آن‌قدر ضجه می‌زد تا لحظه‌ی رهایش می‌گذشت و دیگر نمی‌شد بیرون زندان را دید. تاریکی مطلق می‌آمد. بوریس جورابش را همیشه در این تاریکی درمی‌آورد، جوراب‌های بلند سفیدی می‌پوشید که وقتی در تاریکی درشان می‌آورد مثل مارماهی‌هایی که تازه از دریاچه‌ی لیسی گرفته باشند، جرقه می‌زدند. جرقه‌های الکتریسیته‌ی ‌ساکن از دست و بازویش بالا می‌رفت و ریش و مویش را سیخ می‌کرد. در تاریکی نمی‌دیدم که ریش و موی بوریس سیخ شده اما صبح که بیدار می‌شدم، از بالای تخت دوطبقه، بوریس را می‌دیدم که مثل قدیس‌‌های مرده، موها و ریشش بالش خاکستری را گرفته. بوریس با آن ریش و مو قدیس من بود وسط جهنم. من از جهنم بیرون آمدم. اگر بگویم زندان تاراشویلی درست وسط جهنم است انگار استعاری حرف می‌زنم اما توی سالن پنج، راهروی سوم، سمت راست دری بود که رویش به روسی نوشته بود جهنم. روسی بلد نبودم بخوانم، گرجی هم بلد نبودم که از بقیه‌ی زندانی‌ها بپرسم روی در چی نوشته. دوسال و نیم طول کشید تا روسی خواندن یاد بگیرم و مثل کارگرهای گرجی‌ که چند سال مسکو کارگری کرده‌اند چ‌ را تلفظ کنم.

این‌جوری از زندان درآمدم، مثل یک کارگر ساختمان که به جرم ضرب و جرح زنش پنج سال حبس داشته، بی ملاقات، بی‌نامه، بی‌خبر از دنیای بیرون اما این‌جوری زندان نیفتاده بودم. به جرم کلاهبرداری و چهل و هفت فقره قتل غیرعمد حداقل سی و پنج سال بدون حق استیناف باید زندان می‌ماندم. سی‌و‌پنج سال حبس هر زندانی را جهنم می‌کند حتي اگر دری نداشته باشد که رویش نوشته باشد جهنم.

توی سلول‌های زیادی با آدم‌هاي زیادی هم‌سلولی بودم اما فقط توی یک سلول دعوا نکردم. تک‌تک زخم‌های توی تنم ارزشش را دارد. با هرکدام آن آدم‌ها که گلاویز شدم می‌دانستم چیز بدتری منتظرم نیست، تا ابد توی آن جهنم ‌ماندن با ابدیت به اضافه‌ی چند سال چه فرقی می‌کرد. فقط با بوریس دعوایم نشد، آن‌قدر آدم کاملی بود که هیچ‌وقت دعوا راه نینداخت، هربار هم من بدقلقی کردم فقط انگشت اشاره‌اش را گرفت سمتم و توی چشم‌هام نگاه کرد. مردی بود که با نگاهش درون آدم را لمس می‌کرد و بعد رهایش می‌کرد به حال خودش، همه در کسری از ثانیه. نه صدایی درمی‌آورد نه حتي حالت تهدیدی توی صورتش بود. ایلیا هم همین‌طور است، هیچ‌‌وقت آدم را تهدید نمی‌کند اما هر جمله‌اش می‌تواند اولین مشت خاک روی گور آدم باشد. گفت: «یه مرد کوچیک که یه شمشیر بزرگ داره یا یه مرد بزرگ که شمشیر کوچیک داره یا یه مرد معمولی که یه شمشیر به‌اندازه داره کدوم‌شون زنده می‌‌مونن؟»

سعی کردم سریع باشم و مثل بوریس قاطع جواب بدهم، گفتم: «یه مرد‌ معمولی با شمشیر به‌اندازه.»

پایش را از روی پایش انداخت پایین و تکیه‌داد، لبخندی روی صورتش بود که اعماق ذهنش را برای آدم مسدود می‌کرد، گفت: «هیچ کدوم این مردا زنده نمی‌مونن، چون یه روزی تصمیم گرفتن شمشیر دست بگیرن. این همیشه باید یادت باشه، تو دیگه شمشیر دستته.»

من بوریسم، بوریس آباشیدزه. اندازه‌ی کفشم هشت و نیم است اما جلوی پنجه‌ها پنبه می‌گذارم، دو سال‌ تمام وزنه زده‌ام که پیراهن ایکس‌لارژ بپوشم اما هشت سانت از بوریس کوتاه‌ترم. از در زندان که درمی‌آمدم خودم را روی پنجه می‌کشیدم اما این بیرون کفش‌های پاشنه‌دار می‌پوشم که پاشنه‌اش مخفی است. اگر آشنایی ببیندم این هشت سانت کسر قد خیلی توی چشم است. من توی مسکو کارگری ساختمان کرده‌ام و آن‌قدر پول درآورده‌ام که یک شرکت مقاطعه‌کاری بزرگ توی تفلیس راه بیندازم اما این فقط پوست‌ ماجراست، مغزش این است که من مردی‌ام با شمشیری توی دستم. هرجا می‌روم با صدای بلند اسمم را می‌گویم، صدایم را می‌اندازم توی گلویم و اسمم را می‌گویم، بوریس آباشیدزه. دست آدم‌ها را محکم فشار می‌دهم، سیگار برگ‌ دست‌پیچ تعارف‌شان می‌کنم و هرروز‌ هفته یکی از دست کت و شلوار رجیو کالابریای سفارشی‌ام را می‌پوشم. رجیو را با جت شخصی آوردم تفلیس که اندازه‌ام را بگیرد. قرار است یک خط تولید مردانه برایم راه بیندازد، به اسم خودم، بوریس، که توی روسیه بازاریابی بشود. شعارش این است، مردانگی، هرروز یک دست کت و شلوار. امروز روز کت عنابی است که دوخت‌های لب‌جیب و دور آستینش قهوه‌ای است. امروز این‌جوری می‌روم دفتر رفیق. خودم می‌روم دفترش. تمام این یک سالی که از زندان درآمده‌ام هیچ‌جا نرفته‌ام، دعوت هیچ‌کدام از دوستان کاری را قبول نکرده‌ام، هیچ مهمانی‌ای نرفته‌ام. به منشی‌ام گفتم‌ شماره‌ی دفتر رفیق را بگیرد و بگوید کنت آباشیدزه ساعت یازده می‌آیند دفترتان. این لقب کنت را خودم به خودم داده‌ام. مردم توی شهر پشت سرم می‌گویند، کنت‌ کارگرزاده، بعضی‌وقت‌ها هم عوضش می‌کنند، می‌گویند کارگر کنت‌زاده. از لهجه‌ام این را می‌گویند اما چه‌کار کنم، بوریس فقط همین‌جوری بلد بود روسی حرف بزند. مغرور حرف می‌زد اما مثل کارگرها مغرور بود، نه به خاطر پول یا شهرت خانوادگی یا هرچی، مغرور از این‌که دور بازویش سی و هشت سانت است و می‌تواند هرکاری را ول کند و باز زنده بماند. می‌گفت: «کسی که یه چیزی رو ول کرده، دیگه می‌تونه هر چیزی رو ول کنه.»

رفیق آمادگی آمدنم را نداشت، سه ماه بود به هر واسطه‌ای سعی می‌کرد به من نزدیک شود اما همه‌ی راه‌ها را رویش بسته بودم. نتوانسته بود در کنسرت سافینا توی لژ بنشیند، چون همه‌ی بلیت‌ها را خریده بودم و هدیه‌داده بودم به خیریه‌ی کلیسای ارتدکس. برای مهمانی سفارت ترکیه هم‌رنگ بوگاتی من بوگاتی اجاره کرده بود که کنارش بگذارد، از خود بوگاتی ایمیل زده بودند عکاس می‌فرستند از دو تا ماشین کنار هم عکس بگیرند، تا قبلش هیچ‌جا دوتا بوگاتی بادمجانی کنار هم نبوده. این رنگ سفارشی بوریس بود. آن یکی هم مال خودم بود، خودم به رفیق اجاره‌اش داده بودم اما او نمی‌دانست. ماشین را فرستادم و خودم نرفتم، گذاشتم رفیق توی عکس روی جلد نصف مجله‌های ماشین دنیا باشد. من چیزهای بیشتری می‌خواستم.

دست‌های رفیق عرق‌کرده بود، محکم فشاردادمش. فرصت نکرده بود بگوید برایش لباس‌های بهتری بیاورند. با همان پیراهنی که صبح از خانه درآمده بود نشست روبه‌رویم. لک کوچک قهوه روی سرآستینش بود. آن لک به کل زخم‌های تنم می‌ارزید. به جای پیچ‌گوشتی توی ترقوه‌ام، به رد سیم برقی که دور گردنم انداخته بودند، به جای سوختگی سیگار روی تمام مفصل انگشت‌های دست راستم. آن لک قهوه یعنی مینا آن‌قدرها هم به رفیق توجه نداشت. جلوی رفیق فقط آی‌پدی روشن بود، معلوم بود خیلی چیزها را از اتاق برده‌اند، رد خاک اشیاي روی میز و زمین مانده بود. رفیق می‌ترسد بوریس نگاهش به جزيیات اتاق بیفتد و ادبار و بدبختی کاسبی‌اش فاش شود. جزيیات زندگی همیشه همین‌کار را می‌کنند. همیشه چیزهایی را نشان می‌دهند که در حال و احوال آدم و حساب‌های بانکی‌اش معلوم نیست. یک لیوان لب‌پر، یک قاب کج‌مانده روی دیوار، یک کتاب افتاده در کتاب‌خانه بیشتر از هزار جمله‌‌ی توصیفی اسرار مگو را آشکار می‌کند.

روی تابلوی پشت سرش، رفیق آسیا و خاورمیانه را منطقه‌بندی‌ کرده بود، زیر هر منطقه اسم سرمدرپ و مدرپ‌ها را نوشته بود. روی ایران نوشته بود مینا. قلبم فشرده شد، خون توی پاهام جمع‌شد، کفشم تنگ شده بود. حتما گوشه‌ی چشم‌هام می‌پرید، داشتم دوباره نقص‌های مهران جولایی را پیدا می‌کردم، نقص‌های ذاتی یک عاشق وقت شنیدن وصف ‌معشوق، نقصی که بوریس نداشت، ندارد، نباید داشته باشد.

رفیق اسمش رفیق نبود، اسمش پیمان بود اما مرامش رفاقت بود، بچه که بودیم همه‌جا صدایش می‌کردم رفیق. توی مدرسه صدایش می‌کردم رفیق، توی دانشگاه صدایش می‌کردم رفیق، توی سربازی صدایش می‌کردم رفیق. دوبی که تاجرهای ایرانی را بیرون کرد، گرجستان دروازه‌ی اروپا شد. ما هم آمدیم تفلیس کار کنیم. شراکت‌مان را درست کنیم، پولی را که اجدادمان درنیاورده بودند زنده کنیم. همه‌ی شرکت‌ها دفترشان را از دوبی آورده بودند تفلیس. ما هم الکی می‌گفتیم دفترمان را از دوبی آورده‌ایم اما ما فقط خودمان آمده بودیم، زمینی آمده بودیم، حتي پول هواپیما نداشتیم. نمی‌فهمیدم حالا چه‌طور من‌را نمی‌شناسد، شاید آن‌همه زخم صورتم را غریبه کرده، شاید حواسش پرت پول‌هایی است که می‌خواهم توی شرکتش سرمایه‌گذاری کنم، نقص‌هایم را نمی‌بیند، من را نمی‌بیند، مهران جولایی را نمی‌بیند، نماینده‌ی سابق بایر در خاورمیانه، خداوندگار فروش جرمانین در پنجاب را نمی‌بیند، فقط خودنویس ویسکانتی نوک‌‌طلا‌‌ی توی جیب بوریس را می‌بیند که قرار است چک را امضا کند. مضطرب است، شاید همیشه مضطرب بود اما قبلا این را نمی‌دیدم. توی سربازی یک‌بار آمد نشست لب تختم گفت: «بیا بریم نشئه‌بازی کنیم، بیا بریم ته نشئه‌بازی رو درآریم.»

گفتم: «اگه تو می‌گی بریم، فقط بذار یه تلفن به مادرم بزنم.»

بند پوتینش را باز کرد، گفت: «این‌جوری که به یه چیزی وابسته باشی نمی‌شه، باید مثل من قید همه‌چیز رو بزنی.»

گفتم: «می‌زنم، فقط بذار بهش خبر بدم که دارم قیدش رو می‌زنم، بیچاره خیلی پیره.»

همیشه بابت آن روز سرزنشم می‌کرد، می‌گفت: «اگه اون روز ول‌کرده بودی اومده بودی حالا زندگی‌مون یه‌چیز دیگه بود.»

در زندان فکر می‌کردم زندگی‌‌ام چه چیز دیگری می‌شد اگر می‌رفتم، چه چیزی بدتر از این می‌شد. رفیق داشت با حرارت توضیح می‌داد که مدرپ‌ها چه‌کاره‌اند. گفت: «ماییم که علم پزشکی رو هر روز یه قدم جلو می‌بریم.»

یادش نمی‌آمد اولین‌بار این جمله را از خودم شنیده. گفت مدرپ‌ها آدم‌هایی‌اند شبیه ویزیتور ولی چیزی نمی‌فروشند، آن‌ها باید دکترها را مجاب ‌کنند دارویی را تجویز کنند، داروخانه‌‌دارها را مجاب کنند دارو را از پخشی‌ها بخرند و افکار عمومی را به این‌باور برسانند که تنها راه شفا همین دارو است. مدرپ‌ها عقیده می‌فروشند، فرستادگان‌شان را با بروشورها و عکس‌ها و نتایج آزمایشگاهی برای تبلیغ به سرزمین‌های مشرک می‌فرستند تا ایماتیب و کرومال و اوگزالی‌پلاتین تبلیغ کنند. بعد آن جمله‌ی معروف ست‌گودين را گفت: «مسیح بزرگ‌ترین فروشنده‌ی همه‌ی دوران‌هاست. ما از بازاریابی مسیح تقلید می‌کنیم.»

منتظر ماند تا تاثیر حرف‌هایش را روی بوریس ببیند، بوریس انگشت‌ اشاره‌اش را به جای زخم بالای لبش فشار می‌داد. ادای نقص درمی‌آورد، ادای آدمی که مردد است را درمی‌آورد تا رفیق باور کند مجاب شده. بعد خودنویسش را درآورد و چک دو میلیون دلاری را امضا کرد. امضای بی‌نقص بوریس آباشیدزه. امضا را چندجا در دفترچه‌اش زده بود و تمرین‌کرده بودم که مثل خودش امضا کنم. وقتی چک را روی میز جلو می‌دادم گفتم: «کاش منم یه روزی بتونم عقیده بفروشم.»

رفیق گوشی تلفن را برداشت و به منشی‌اش گفت قهوه بیاورد. چک روی میز خاک‌گرفته بود و برش نمی‌داشت. گفت: «اون وقت چه‌جور عقیده‌ای می‌فروختید؟»

بوریس جدی شد، وقتی جدی می‌شد جای زخم‌هایش انگار می‌درخشیدند. گفت: «خیانت می‌فروختم.»

رفیق جاخورد اما از تک‌وتا نیفتاد، دست دراز کرد و چک را برداشت. گفت: «یه چیزی که تو خون همه است رو سخت بشه فروخت.»
 

ادامه‌ی این داستان را می‌توانید در شماره‌ی پنجاه‌ونهم، مهر ۹۴ ببینید.

۳ دیدگاه در پاسخ به «امانت‌داری خاندان آباشیدزه»

  1. یاشار عیب پوش -

    دور اولی که این داستان رو خوندم راستش نصفه نیمه و ناقص متوجه شدم و آخر سرتو همون اتوبان نشسته بودم ومنگ که واقعا چه اتفاقی افتاده؟!! ولی بار دوم به ریزه کاری ها و ضرب آهنگ قشنگ قصه پی بردم .واقعا از خوندن این داستان لذت بردم ممنون آقای طلوعی

  2. مهين شيري -

    بي نظير بود و عجيب ترين داستان ايراني كه تا حالا چاپ كرده بوديد

  3. محمد هوسمی -

    داستان بسیار خوبی بود… با جزئیاتی حساب شده که شاید برای یک داستان کوتاه کمی زیاد بود…