روز سیزدهم مهرماه، هاسمیک ديگر حافظهاش را از دست داد. این اتفاق، یکباره و تصادفی نبود. کمشدن حافظهاش مدتها طول کشیده بود و تهماندهاش هم جمعهروزی در میانهی مهرماه تمام شد. «کسی که خاطره نداره، ديگه نیست.» این را هاسمیک، آن زمان که هنوز روزهایش را به یاد میآورد، گفته بود. و هاسمیک دیگر نبود. دیگر نه حرف میزد، نه حرکت میکرد. گاهی فقط چشمهایش باز میشد و نگاهی به اطراف میانداخت. اما نگاهش هم دیگر نگاه نبود. پیش از آنکه اینطور زمینگیر شود، برنامهی هر روز ظهرش این بود که از خیابان کنار رودخانه برود سمت میدان هفتحوض. بعد بنشیند و با جمع سالخوردگان آنجا معاشرت کند. اما این اتفاقات همه مربوط به زمانی بود که هاسمیک هنوز راه خانهاش را میدانست.
لباسش را پوشیده بود و میخواست از خانه بزند بیرون که صدای نوهاش را شنید: «ماما، زود برگرد لطفا، ناهار نمیخورم تا برگردی.» زیر لب غرغری کرد و راه افتاد. بعد از مرگ میکاییل، نوهاش با او زندگی میکرد. بچهها نشسته بودند دور هم و تصمیم گرفته بودند ماما هر هفته خانهی یکیشان باشد و او زیر بار نرفته بود. گفته بود خانهی پدری خودم است و هیچجا نمیروم. میگفت خانههای شما بوی هر چیزی میدهد غیر از خانه. این حرف را وقتی ميگفت که با قاشق کوچکی، قهوه توی قهوهجوش مخروطی مسیاش هم میزد. همین شده بود که نوهی کنکوریاش آمده بود و با او زندگی میکرد. هرچه گفته بود من نیازی به بپا ندارم، زیر بار نرفته بودند. او هم رضایت داده بود.چهل روز که از مرگ میکاییل گذشت و مراسم هوکههانگیست که تمام شد، حس کرده بود چقدر راحتتر نفس میکشد. آزاد شده بود انگار. مرد خوبی بود میکاییل. اما این ازدواج، دلخواه او نبود. همیشه هروقت به این چیزها فکر میکرد دست میکشید به گوشوارههایش. با همهی خاطرات خاکستریای که داشت، لبخند میزد اینجور موقعها.
برنامهی هر روزهاش شد قدمزدن. نزدیکهای ظهر از خیابان کنار رودخانه میرفت تا ميدان یکیدو ساعتی مینشست. اوایل خودش را از بقیهی سالخوردهها جدا میکرد. اما کمکم وارد حرفهایشان شد و آن دو ساعت را سادهتر گذراند.
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی پنجاهونهم، مهر ۹۴ ببینید.