پيشنهاد مهران بود. «مهيار جمعه بريم کوه؟ چندساله نرفتيم کوه.» منظورش حتما دو نفری بود؛ مثل سالهای مدرسه که هوای هم را داشتند. پررنگ و پسرانه. باهوش و بیشفعال. مهیار مطمئن بود قصدونیت مهران را از پیشنهاد کوهپیمایی گرفته. حالش خوش نیست. دلش میخواهد بعد از مدتها خلوت کنند و گپ بزنند. شاید مهیار نرم شود و در آن تصمیم خطیر، کنارش باشد. مهیار، اما دلنگران یکعالمه چیز دیگر بود. خانواده. جمع رفقا. دیگران. به فرض محال که همهچیز جور بشود؛ کی حاضر بود بیاید عروسی آنشکلی؟ بنا را گذاشته بود بر سوءاستفاده. گفته بود: «به سروين هم بگم بیاد؟» مهران لابد جا خورده بود، اما ذاتا مخالفخوان نبود. تهرگهای از شرم نمیگذاشت رو حرف برادرِ یکسالبزرگتر، حرف بزند. تصمیم کبرایش را گرفته بود. سروین که هیچ، نلیفورتادو هم مِهر دختره را از سرش بیرون نمیکرد. این اولین تلاش مذبوحانهی مهیار نبود. قبلا یکیدو بار دیگر خواسته بود سروین و مهران را با هم چفت کند، ولی مهران حواسش جمعتر بود. مثل قزلآلا سُر میخورد ته رودخانه و دُم به تله نمیداد. نه اینکه خیلی اسیرعبیر دختره باشد؛ ماجرا از جنبهی دیگری اما و اگر داشت.
توی شهرک، فقط خواجهحافظِ تهرانی نمیدانست سروین دلبستهی مهیار است. هر فرصتی را برای ابراز علاقه غنیمت دیده و مهیار با توسل به فنون و رموز حرفهای پیچاندن، از سر بازش کرده بود. نه اينكه سروين خوشبرورو نباشد كه بود. خنگ باشد كه نبود، ولي قرار نبود سرنوشت عاطفی آدمها توی بیستودوسالگي رقم بخورد. اين فقره، توصیهی مهندس زند، ورژن وطنی زوربای یونانی بود: «بعضی کارا رو الان انجام بده، خیلیا رو بعدا.» از وقتی تو آتلیهی زند کار میکرد، چشمش به دنیای دیگری باز شده بود. شکوه. برازندگی. پولدارهای خوشسلیقه که معماری را میفهمیدند و ذهن دیزاینر را برای خودنمایی و خلاقیت، باز میگذاشتند. شبهای شارِت تا صبح میماند آتلیه تا پروژه جمع شود و چشمان کارفرما از تحسین، گُشاد. فوقلیسانس حتما یک دانشگاه تاپ قبول میشد؛ آرزوی دیرینه، طراحی شهری و بعد دکترا… فقط يك نقطهی ریز سیاه، سد راه فانتزیهای مهیار بود: خانوادهدوستی و حس تعلق به ریشهها. میدانست این بیماری مهلک را چند سال دیگر پشت میگذارد، ولی فعلا با دستهگلی که مهران داشت به آب میداد، اصلا بهصلاح نبود. نميخواست داداشکوچیکه را اين طور گمراه ببيند. گمراه، كلمهی خوبي بود؟ بار ارزشی داشت و تنها چیزی که در بازار شام به کار نمیآمد، ارزش و اینجور چیزهاست. خانوادهی دختره، طرفهای سلسبیل و قصرالدشت مینشستند. بسته و مقید بودند و از هیچ نظری به مهراناینها نمیآمدند. یکبار که سوده ـ دختره ـ شلهزرد نذری ۲۸صَفَر را دم خانه فرستاده بود، مامان آژانسه را با کاسهی شلهزرد و تکهکاغذی به مضمون لطفا مزاحم آرامش خانوادگی ما نشوید، پس فرستاده بود. جای نگرانی نبود. هر خانوادهای جوهری دارد و آخرش همه به جوهر وجودیشان برميگردند. مگر مهران چندبار دختره را ديده؟ اصلا در اين شرايط عشقوعلاقه چه معنايي داشت؟
مهیار که پاپِی کشاندن سروین به کوه شد، مهران گفت: «پس به احسان هم بگیم بیاد.» احسان كه بود؟ يكي از همین جوانموانها که تا جایی باسواد و خلاقاند و دنیا که باهاشان چپ میافتد، تنلَش و ازخودمتشکر میشوند و فحش و سیگار از دهنشان نمیافتد. مهران دمعید يك دوره كار موقت ـ كمك به انبارگرداني يا همچین چيزي ـ تو سایپا پيدا كرده بود. با بچههاي شهرك ميرفتند و روزی سیهزار تومان حقوق ميگرفتند. بین بچهها، احسان هم بوده. همهاش از علم و دین و فلسفه حرف میزده و سر بقیه را میخورده. مهران یکبار تو تايم نهار به احسان میگوید: «بايد داداشمو ببینی، تو مايههاي خودته؛ خلوچل و عاشق حرافی.»
قرار دیدار تا امروز، مشمول مرور زمان شده بود. مهیار چشم دیدن احسان را نداشت. غرورِ زیاد، رقبای همسنوسال را پیش چشمش خفیف و بیاعتبار میکرد. همه، مفنگی و ضعیف بودند و خودش کوشا و نابغه. کسی حق نداشت باهاش کورس سواد و معلومات بگذارد. هرچه شعر و داستان بود، خوانده بود. هرچه فیلم درجهیک بود، در سینمای شبانهی لپتاپ به نظاره نشسته و هرچه تاریخ هنر بود، در شبی سیندرلایی بر او ظاهر شده بود. نمیخواست احسان بیاید کوه، ولی اگر مخالفت میکرد، آخرین فرصت عوض كردن نظر مهران میرفت هوا.
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی پنجاهونهم، مهر ۹۴ ببینید.