نصرت‌الله مسلمیان

داستان

همين كه ناهار خورديم، از كَپَر زديم بيرون و مثل هر روز راه افتاديم و رفتيم زير درخت بزرگِ بيدمشك، كنارِ جوي آبي كه از استخرِ پاي تلمبه مي‌آمد و كل زمين حدود پنجاه‌جريبيِ شركت كشت و صنعت را دور مي‌زد و توي شاخاب‌هاي كرت‌ها پخش مي‌شد. اكبر نشست آن طرف جوي آب، به تنه‌ي درخت تكيه داد و سيگاري آتش زد. من هم اين طرف جوي سنگ‌هاي اجاق‌مان را مرتب كردم، يك مشت خارچيله و شاخه‌ي خشك را چپ و راست توي آن چيدم و با كبريت گيراندم. كتري دودزده را گذاشتم روي آتش و منتظر ماندم. اكبر كه داشت با شاخه‌ي نازكي دندان‌هاي گرازي‌اش را خلال مي‌كرد، داسش را از پشت كمربندش درآورد و نوكش را فرو كرد توي گلِ قهوه‌ايِ كنار جوي. آب كتري شروع كرد به قل زدن. كيسه‌ي چاي را از جيب شلوارم درآوردم و اندازه‌ي قاشقي چاي خشك ريختم توي كتري. كتري را گذاشتم كنارِ چاله‌ي آتش، تا سي شمردم و ليوان‌هاي رويي هر دو مان را از چاي پر كردم. ليوان‌مان هميشه همان‌جا زير درخت بود. كسي برشان نمي‌داشت، چون اكبر با نوك داس رويشان علامت زده بود. ليوانِ رويي خوبي‌اش اين بود كه هيچ‌وقت نمي‌شكست و رنگ چای را هم نمي‌ديديم.

اكبر مشتي مويز از جيب شلوارش درآورد و طرفم گرفت. دست پيش بردم و نصفِ مويزها را توي گودي‌ دستم ريخت. زيرِ اين بيدمشك، خودمان دوتا تنها بوديم. بقيه‌ي كارگرها زير درخت‌هاي ديگر، دور از ما مي‌نشستند. خودم يك بار شنيدم كه سركارگر به ‌آن‌ها مي‌گفت: «پا رو دمِ اين اكبره نذارين. اين مخش تاب داره، اگه پاچه‌تون رو بگیره، ديگه ول نمي‌كنه.»

نمي‌دانم چرا همه ازش مي‌ترسيدند. شايد به‌خاطر چشم‌هاي كاچش بود كه وقتي به آدم نگاه مي‌كرد، سياهيِ هر دوتا چشمش مي‌چسبيد به ديواره‌ي دماغش. شايد هم به‌خاطر سبيل زردش بود كه دو لنگه‌اش از دو طرف دهنش آويزان بود يا زخمِ صورتش كه جاي نوك تيغه‌اي داس بود.

وقت‌هايي كه شنگ و سردماغ بود، اسم گل‌ها و علف‌ها را ازش مي‌پرسيدم. علف‌هايي كه كنارِ جوي آب يا لابه‌لاي كرت‌هاي صيفي درمي‌آمد و من اسم‌شان را بلد نبودم. اكبر همه‌شان را مي‌شناخت و تا با انگشت نشان‌شان مي‌دادم، فوري اسم‌شان را مي‌گفت؛ دِرمنه، كُلزا، خاكشير، اسفرزه… بعضي‌شان را با شك مي‌گفت يا برگش را مي‌جويد و تف مي‌كرد و يك اسمي مي‌پراند. با اين‌كه لاغر و دراز بود ولي زورش خيلي زياد بود. خيلي هم فرز بود. تا من نصف صندوق گوجه يا پياز يا سيب‌زميني دربياورم، او صندوقش را پر مي‌كرد و بغل مي‌گرفت و تندتند از روي ديواره‌ي كرت‌ها مي‌برد پيشِ سركارگر، مي‌گذاشت روي باسكول. هرجا مي‌رفتيم، سركارگرها همان روز اول كه كارش را مي‌ديدند، به بقيه مي‌گفتند: «ياد بگيرين. اين از اوناس كه مي‌مونه و حسابي هم پول جمع مي‌كنه… خلقش سگيه، باشه. قرار نيس كه شوهرننه‌ي من بشه.»

اما به‌خاطر بلقيس هيچ‌جا نمي‌توانستيم زياد بمانيم. او شانزده سال بيشتر نداشت اما درشت‌هيكل بود. آن‌قدر كه من رويم نمي‌شد مستقيم نگاهش كنم و همه‌ي كارگرها و سركارگرها چشم‌شان دنبال او بود. براي همين هم مجبور شديم مثل نامردها توي شوشتر قالش بگذاريم و بزنيم به چاك.

اكبر چايش را تمام كرده بود و سيگارِ ديگري روشن كرده بود. وقتي پشت سر هم سيگار مي‌كشيد پيدا بود كه خلقش گه‌مرغي است اما من ديگر طاقت نياوردم و گفتم: «اكبر، ما خيلي نامردي كرديم. ننه، بلقيس رو سپرده بود دست ما، ولي ما وسط يه گله مرد ولش كرديم و در رفتيم.»

اكبر دندان‌قروچه كرد. داس را يكباره از توي گِل بيرون كشيد و نوكش را كشيد توي صورت خودش و از زير گونه تا بالاي چانه‌اش را چاك داد. خون راه افتاد و چكيد روي پيرهن چهارخانه‌ي زرد و قرمزش. با چشم‌هاي كاچش بِرّوبِر نگاهم كرد و يكباره با پشت دست كوبيد توي دماغم. با دست دماغم را گرفتم، گردنم را دادم جلو و به چكه‌هاي خون نگاه كردم كه چكيد روي برگ سبز پونه‌اي كه زير پايم بود. چند كف دست آب جوي را به صورتم زدم و دماغم را شستم. اكبر داشت نوك سبيلش را مي‌جويد و خون روي بريدگيِ صورتش دلمه بسته بود. داس را دوباره كوبيد توي گل قهوه‌ايِ زير پايش و با دندان‌قروچه گفت: «مگه نگفتم ديگه اسمش رو نيار.»

چطور مي‌توانستم اسمش را نياورم و بهش فكر نكنم؟ ننه‌ام او را دستِ من و اكبر سپرده بود. دو سال گذشته اما انگار همين ديروز بود.

تا اكبر گفت تو جيرفت يك كارِ خوب پيدا شده، ننه گفت: «بلقيس رو هم با خودتون ببرين كه خيالم راحت باشه.»
 

ادامه‌ی این داستان را می‌توانید در شماره‌ی هفتادوچهارم، بهمن ۹۵ ببینید.