David Emitt Adams

داستان

خبرهایش را هر روز دنبال می‌کردم. بدون این‌که پیش از آن به این فکر کرده باشم بعضی از موقعیت‌ها با آن‌که در ظاهر دور می‌نمایند چقدر هم به آدم نزدیک‌اند. اولین کسی را که برد زیر تیغ یک آمریکایی بود گمانم. یک بیابان بی‌انتها بود، مثل یکی از صحنه‌های فیلم هفت. از آن برهوت‌های آخرالزمانی که بدجور توی ذهن حک می‌شوند با یک بار دیدن حتي. مرد یکدست مشکی پوشیده بود و نقابی بر صورت داشت و آن عکاس آمریکایی با لباس نارنجی‌رنگش منتظر سلاخی شدن بر زانو نشسته بود. می‌گریست یا خودش را خراب کرده بود؟ تصویر چیزی را نشان نمي‌داد. باقی‌اش را کلا شبكه‌ي‌جهاني بی‌بی‌سی نشان نداد. کل ماجرا را در یک تصویر فقط تثبیت کرده بود؛ در همین یک عکس. انگار بگیر همه‌ی ماجرا را در قابی انتخاب‌شده و تحریف‌آمیز خلاصه کرده باشد. احتمالا کاملش را توی یوتیوب دیده بودم، شاید هم توی شبكه‌هاي اجتماعي؛ با جان کندن از دست سرعت داغان اینترنت. فیلمِ نه‌چندان باکیفیتی که هر چند ثانیه قطع می‌شد و دایره‌ی وسط تصویر مرا منتظر لود شدن چند ثانیه بعد نگه می‌داشت. دو شب پشت سرهم خوابش را دیده بودم. بعدش نوبت یک آمریکاییِ یهودی بود. او هم خبرنگار بود یا عکاس یا یک چنین چیزی. بعد یکی دیگر و عکس‌ها در همان قابِ ثابت تکرار می‌شدند. دو انگلیسی و دو ژاپنی با همان یکدست سیاه‌پوشِ قمه‌به‌دست و بیابان بی‌کرانِ پس‌زمینه‌اش. اسمش را اولین بار دستگاه‌های اطلاعاتی غربی فاش کردند؛ محمد اموازی معروف به جانِ جهادی. همین‌ها شد که نخستین تصویرِ پیشِ چشمم وقتی از هواپیما پایین آمدیم و دوباره برگشتیم توی سالن، تصویر خودم بود در قامت آن آمریکایی مثلا، با لباس یکدست نارنجی در برهوتی که تصویر یکدست سیاه‌پوشِ جان پرَش کرده بود. تصویر و تصورِ نفسِ سرد قمه زیر گلویم تنم را به مورمور انداخت. چه حالی می‌توانستم داشته باشم؟

وقتی از هواپیمای بوئینگ ام‌دی پیاده شدیم، دمِ درِ سالن کفش‌هایمان را از پایمان درآوردند و یکی یک جفت دمپایی لاستیکی دادند کردیم پایمان. هنوز دو روزی از حمله‌های پاریس نگذشته بود. تلویزیون بزرگ فرودگاه داشت عملیات پلیس فرانسه را نشان می‌داد. صدای تصویر در همهمه‌ی گنگ سالن یک جمله در میان شنیده می‌شد. دو کماندو رفته بودند بالای یک ساختمان چندطبقه، چهار تا هم پایین می‌پاییدند ساختمان را. بعد صدای انفجار بود و تکان خوردن تصویر تلویزیون در قاب. گفته شد زنی کمربند انفجاری‌اش را ترکانده و ترکیده است. کاری که شبیهش می‌توانست با ما هم بشود. همین نیم ساعت پیش. یا شاید هم نه. شاید هم قرار بود برویم توی آن برهوتِ پايان جهاني تا چندی دیگر ببرندمان جلوی دوربین جلادها برای نمایش ترس و وحشت در همه‌ی دنیا.

راستش هنوز گیج بودم. نمی‌دانستم واقعا. بعد از پیاده شدن، سینا چند قدمی از من فاصله گرفت و از حراستیِ پشت مونیتور گیت چيزي پرسید. اولین کسی بود که بالاخره یک جوابی به ما داد؛ از بالای فریم عینک نگاهی کرده بود و گفته بود: «هنوز کاملا مشخص نشده، اعلام می‌شه…»
همان وقتِ دور زدن توی آسمان به سینا گفته بودم: «باور کن هواپیما داره دور می‌زنه.»

گفت: «نه، احتمالا مسیرش این‌جوری باشه…»

«مطمئنم داره برمی‌گرده. لابد نقص فنی‌ای چیزی داره.»

وقتی گفتم «نقص فنی» کاسه‌ی زانوهایم کمی می‌لرزید و سردم بود. سینا گفت: «بی‌خیال! نقص فنی بود نمی‌پریدیم.»

«برای من پیش اومده رسیدیم تو آسمونِ مقصد و دوباره برگشتیم.»

ده دقیقه بعد دوباره باند اهواز را از بالا دیديم و بعد هواپيما نشست بدون هیچ اعلان و خبری از سوی کابین خلبان. همین‌ها به شک‌مان انداخته بود. سینا گفت: «راستی‌راستی انگار دوباره نشستیم.»

نفسی بلند کشیدم و لرز زانوهايم رفته بود. حالا اما گیج بودم هنوز. توی گیجی زل زدم به صفحه‌ی تلویزیون سالن که هنوز داشت خیل پلیس‌های نقاب‌پوشی را نمایش می‌داد که به ساختمانی در شمال پاریس حمله کرده بودند تا به گفته‌ی گوینده‌ی خبر مردی به نام عبدالحمید اباعود یا عبود یا یک چنین نامی را بزنند ناکار کنند. بعد تصویر دوربینِ مداربسته‌ی رستورانی را نشان داد که دو سه روز پیش به آن هجوم برده بودند. رفته بودم آن‌جا؛ دو سه سال پیش. من و سینا باز هم سمیناری دعوت بودیم. آن‌جا توي همان رستوران «کامبوجا» با یک مترجم فارسی به فرانسه قهوه‌ای سر کشیده بودیم. صبحش سمیناری داده بود درباره‌ي اصطلاحات عامیانه‌ی مشترک در زبان فارسی و فرانسه. توی همان سمینار آشنا شده بودیم و بعد دعوت‌مان کرد برد کامبوجا؛ همان‌جایی که دارودسته‌ی عبدالحمید به جای حالا می‌توانستند سه سال پیش به رگبارش ببندند و من و سینا و ماریژان را بفرستند آن دنیا. یک لحظه فکر می‌کنم انگار در تمام این سال‌ها به شکلی ماورائی حس کرده‌ام همیشه کسی یا چیزی کمین کرده تا کمک ملک‌الموت باشد برای فرستادن ما به آن دنیا. شاید به‌واسطه‌ی همین حس ششمِ مرگ بود که تصویر آن جلاد سیاه‌پوش قمه‌به‌دست از روزی که اولین گروگانش را گردن زد تا امروز از ذهنم خارج نمی‌شد. با این ‌حال تمام آن و دمی که تصویرش را بر صفحه‌ی تابناکِ مونیتور مرور می‌کردم فکرش را هم نمی‌کردم یک روز مثل حالا گذرم یک‌جورهایی بیفتد به نزدیکی‌هایش یا که باد سردیِ قمه‌اش را مثل حالا بیخ گوش خودم حس کنم. من کجا و او کجا در آن بیابانی که انگار فرسنگ‌ها از سیاره‌ی زمین دور بود… فکرش را هم نمی‌کردم، حتي در همان لحظه‌ای که سینا گفت: «عجب بی‌شعورایی هستن اینا! بارشون رو گذاشتن و نیومدن سوار بشن؟»

ادامه‌ی این داستان را می‌توانید در شماره‌ی هفتادوچهارم، بهمن ۹۵ ببینید.