زندگی خانوادگی ما ساعت هفت و سیوپنج دقیقهی بعدازظهر روز هشت ژوئن سال ۱۹۹۰ یعنی روز جمعه هجده خرداد سال ۱۳۶۹ از هم پاشید. وقتی که در دقیقهی هشتادویک بازی افتتاحیهی جامجهانی ایتالیا، روژه میلا بازیکن کامرون وارد زمین ورزشگاه سنسيروی شهر میلان شد تا مقابل تیم آرژانتین بازی کند.
آن روز هوا آنقدری گرم نبود که کولر را روشن نگه داریم. خانهمان توی بنبست شادی خیابان عضدی نزدیک خیابان ولیعصر، خانهای لاغر اما دوطبقه و قدبلند بود. توی هر طبقه فقط دو اتاق داشتیم و توی هر اتاق پنجرههایی قدی که رو به حیاط بزرگ پشت خانه باز میشدند. خانهمان به گواه دوست و آشنا خانهی عجیبی بود. حالا که بزرگتر شدهام، فهمیدهام خانهمان فقط متفاوت بود نه عجیب. موقعی که سوت آغاز بازی زده شد و جنگجوهای آرژانتینی صف کشیدند روبهروی بینامونشانهای کامرونی، پدر کولر را خاموش و پنجرهها را باز کرده بود و من که نشسته بودم روی دستانداز یکی از پنجرهها بهخاطر وزش باد مجبور بودم مدام موهایم را پشت گوشهایم محکم کنم و مدام هم بهخاطر باد زنگ پشت در ورودی به حیاط غر میزدم. باد می.زد و آدمکهای سیاهپوست آویزان از بادزنگ توی هوا تکان میخوردند و صدای پابندهای زنگولهدارشان به هوا میرفت. انگار باد داشت همهچیز را با خود میبرد. آن روزها هفدهساله بودم. شبیه همهی دختران نوجوان تازهبالغ اما حالا، حالا که سالها گذشته، شبیه هیچکس نیستم.
داور سوت بین دو نیمه را که زد، بابا بلند شد و رفت توی زیرزمین. آشپزخانه توی زیرزمین بود. بزرگ و خنک و دلباز. چند دقیقه بعد با یک سینی روحی بزرگ، چاقوی تیز دستهمشکی و یک هندوانهی تپل برگشت. سینی را گذاشت روی زمین و خودش هم نشست. پای چپش را ولو کرد و همانطور که پای راستش را داشت جمع میکرد توی شکمش، مامان را بلند صدا زد و گفت: «مروارید، بیا هندونه بخوریم.» پرسیدم: «خنکه؟» گفت: «خنک و شیرین و قرمز و آبدار.» گفتم: «هنوز که بهش چاقو نزدی، از کجا میدونی؟» گفت: «بابات اینکارهست» و صدای خندهاش را پخش کرد توی هوا. بابا که میخندید انگار یک پرندهی چاق توی هوا بالبال بزند و بعد یک مسیر مستقیمی را پرواز کند. سالها است که یک دفترچه یادداشت دارم که هروقت دلم برای چیزی تنگ میشود، آن را توی دفتر مینویسم. طی این سالها توی دفتر بارها و بارها نوشتهام «دیدن و شنیدن دوبارهی خندهی بابا.»
مامان طبقهی بالا توی اتاق خودشان بود. توی هر طبقه، اتاقها روبهروی هم بودند. طبقهی بالا اتاقخوابها و طبقهی پایین هال و اتاق پذیرایی. تلویزیون توی هال بود. درِ اتاق پذیرایی هم از این مهمان تا مهمان بعدی هیچوقت باز نمیشد. مامان نفسزنان از راه رسید. زن تپلی بود و پلهها نفسش را میگرفتند. همیشه از گردنش یک عاج آویزان بود. روی ساق پایش با حنا نقشهای عجیب شاخ و چشم میکشید. لباسهایش بلند و تابدار و رنگی بودند. حاشیهی لباس.هایش همیشه پر از قصه. بچه که بودم دوست داشتم سر از قصهی نقشهای روی دامنهايش دربیاورم. مامان پادشاه تمام خوراکیهای جهان بود؛ عاشق هرچه خوردنی خوشمزه و چربوچیلی و تندی که در جهان وجود داشت. اندامی فربه و گوشتآلود داشت با چشمهایی که مشکی و درشت بودند. موهایش را که فر ریز داشتند همیشه کوتاه نگه میداشت و با یک کش پارچهای رنگی از روی پیشانیاش به عقب میبرد.
«موهاتو بذار بلند بشن.»
«نه، موی بلند نفسم رو تنگ میکنه.»
گفتوگویی همیشگی بین بابا و مامان.
مامان نفسزنان از راه رسید و گفت: «چه گرمه! پاشو من بشینم.» گفتم: «میخوام فوتبال ببینم» و به تلویزیون که دقیقا روبهرویم بود اشاره کردم. گفت: «اوووووه، انگار اتاق اندازهی چی باشه. هرجا بشینی، میتونی راحت فوتبال ببینی.» جایم را دادم به مامان و خودم کنار مجسمهی چوبی بزرگی که شبیه بومیهای آفریقایی بود و به یکی از گوشهایش یک گوشوارهی حلقهای طلاییرنگ آویزان بود و مامان اندازهی جانش دوستش داشت، نشستم. بابا چاقو را فرو کرد توی شکم هندوانه و دورتادور برید. نمههای آب هندوانه راه گرفت توی سینی روحی. صدای تلویزیون را بلند کردم و داور سوت آغاز نیمهی دوم را به صدا درآورد. مامان اهل دیدن فوتبال نبود اما من و بابا پایهی هم بودیم. بازیهای جامجهانی برایمان خیلی هیجانانگیز بود و سر هر بازی با هم شرط بسته بودیم. بابا طرفدار آرژانتین بود و منتظر اینکه مارادونا دوباره خدایی کند. من چشمم دنبال هلند بود و مثلث طلایی رود گولیت و ریکارد و فان باستن. بابا میگفت: «خدا رو شکر بازیا برای آرژانتین راحت شروع میشه.» منم با بدجنسی میگفتم: «مگه با این خوششانسیا بیاید بالا. آخه کامرون؟ خدا شانس بده.» مامان هم میگفت: «حالا شاید بردن.» منظورش کامرونیها بود.
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی هفتادوهشتم، تیر ۹۶ ببینید.