دوقلوها با دوازده سال تاخیر در رحمش شلوغ کردهاند. مدام میجنبند. جایشان تنگ است. پوست شکم ترک خورده. پیراهنش را بالا میزند و با لذت به پوست نازکشدهاش نگاه میکند. مهم نیست رد این ترکها برای همیشه بماند یا نه. این خطها مهمترین علامتهای نقشهی جغرافیای بدنش هستند. دستش را روی شکمش میکشد. نافش در جای همیشگیاش نیست. در بلندی قرار دارد؛ در بالای آن کُرهی گوشتی که حالا مثل زمین گرم است و زیر انگشتهایش میتپد.
هر روز شکمش را وارسی میکند. چند ماه است شکمش شده مرکز جهان. نمیتواند به چیزی غیر از آن فکر کند. نمیخواهد هم. فکر میکند دوقلوها حالا اندازهی بچهگربهاند. چشم و لب و دهان دارند و شناور در مایع گرم به این طرف و آن طرف میروند و لابد حرکت دست او را بر دیوارهی دنیایشان احساس میکنند ولی نمیترسند. سراسیمه فرار نمیکنند و خودشان را به پهلوهایش نمیکوبند. ساکتاند. شاید هم خواباند. ناگهان قلبش از حرکت میایستد. نکند مردهاند. انگار با قمه بزنند وسط جمجمهاش، پشتش از درد تیر میکشد.
بلند میشود. هول و دستپاچه راه میرود. صورت پر از لکش را توی آیینه میبیند. دنبال زیبایی نمیگردد. چه آسان این چیزها اهمیتشان را از دست میدهند. با خودش میگوید نترس. نترس. شاید رفتهاند آن ته تهها. چرا باید بمیرند؟ دیشب که خوب بودند. مینشیند. پاهایش را دراز میکند و مثل جادوگر مایوس از طلسم به شکمش نگاه میکند. چیزی از بیرون معلوم نیست. شکم با گردیاش زوایای بدنش را پر کرده. مثل توپ گندهای که طرفش پرت کردهاند و او قبل از آنکه فرصت کند با دستهایش بگیرد از تصاحب ناگهانی آن در بغلش غافلگیر شده. کاش میتوانست آن را از بدنش جدا کند. نزدیک گوشش تکانش بدهد و مثل قلک پر از سکهای به صداهایش گوش کند.
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی هشتادونهم، تیر ۹۷ ببینید.