گهرباران

نوید ریحانی

داستان

از شهر بیرون آمدیم. جاده خلوت بود. آسمان هنوز خاکستری بود. آبی نبود. باد که اگر بادی در کار بود، از غرب می‌آمد. گند و کثافت‌ها پشت‌سرمان می‌آمدند، گاهی هم از ما جلو می‌زدند. سی‌سالم بود. در بیست‌وهفت‌سالگی با زنم دچار بیماری سفر شده بودیم. به هرجا می‌رسیدیم می‌خواستیم برگردیم و وقتی برمی‌گشتیم، باروبندیل را از صندوق عقب برنداشته دوباره راه‌می‌افتادیم. یک‌سال وضع‌مان این بود تا شفا پیدا کردیم. حالا دوسالی می‌شد که میلی به سفر و حرکت نداشتیم. جمعه بود. گفتم تا همین شهرهای اطراف برویم. یک فلاسک چای برداشتیم. باک را پر کردم.

حالا شهرک‌ها تمام شده بودند. حرفی نمی‌زدیم. جاده خلوت بود. جاده رفت بالای کوه. ما هم رفتیم. پیچیدیم و دماوند از پشت یک وانت گوسفند، بیرون آمد. با دست اشاره کردم. نگاه کرد، مثل نگاهی که آدم به یک کوه می‌کند. با جاده رفتیم پایین. دو ماشین کنار جاده، روی شانه‌ی خاکی ایستاده بودند. چندنفر دور صندوق‌عقب ماشین جلویی صبحانه می‌خوردند. بچه‌ی چهارساله‌ای با یک کلاه سفید منگوله دار نشسته بود روی کاپوت ماشین عقبی. خیلی بادقت داشت لیوان چایش را خالی می‌کرد روی خاک‌ها.

روی صندوق عقب ماشین دایی‌یحیی آش می‌خوردیم، کنار همین جاده. دایی نگاهش به افق بود و خیلی جدی لوبیاها را می‌جوید. زن‌دایی توی کاسه‌ی آش دنبال چیزی می‌گشت. حلقه‌ی ازدواجی، نگاهی، چیزی، شاید. دایی‌یحیی بوی دایی‌یحیی را می‌داد، مخلوط سیگار بهمن و پیکان پنجاه‌وچهار آبی‌رنگ. یادم نیست چندسالم بود و فقط قدّم به‌زور به صندوق عقب می‌رسید. دایی آمده بود مرا با خودشان ببرد شمال. در راه روی صندلی عقب نشسته بودم و سعی می‌کردم نگاهم به جلو نیفتد. دایی فقط دنده عوض می‌کرد. زن‌دایی هروقت توی چاله‌ای می‌افتادیم، برمی‌گشت عقب و از پشت عینک آفتابی قهوه‌ای‌رنگِ قاب‌درشتش نگاهم می‌کرد و می پرسید که سیب می‌خواهم یا نه. این‌جوری کج‌شدگی دهانش را می‌شد به حساب چرخشش به عقب بگذاری. همیشه می‌شد به حساب چیز دیگری بگذاری. فقط خودش نمی‌توانست این کار را بکند. یک تومور خوش‌خیم دهانش را کج کرده بود. از آن‌وقت عینک آفتابیِ قاب‌درشت می‌زد، روسری را آن‌قدر جلو می‌کشید که فکر می‌کردی سرش فرو رفته توی روسری و با تمام دوربین‌های عکاسی قهر کرده بود. حق داشت. عکسی سیاه‌وسفید از او و دایی دیده بودم. خنده‌رو، خوش‌قیافه، تروتازه. شبیه دختربچه هایی که در پمپ بنزین از پشت شیشه‌ی ماشینِ بغلی یک لحظه نگاهت می‌کنند.

به جلو نگاه نمی‌کردم. هربار که می‌دیدم‌شان یاد جمله‌ای می‌افتادم که یک شبِ جمعه از دایی وقتی که قند توی دهانش می‌گذاشت شنیده بودم. داشتیم با قوطی کبریت، شاه و وزیر بازی می‌کردیم که به یکی گفت: «چه فرقی می‌کند! بعد از یک مدت می شوید عین خواهر و برادر. آن‌موقع فکر می‌کردم یعنی تو موی او را می‌کشی و او گازت می‌گیرد. بعدها فهمیدم عین خواهر و برادر یعنی هردو در سکوت به روبه‌رو نگاه می‌کنید.»

جاده که کوهستانی شد پنچر کردیم. دایی پیاده شد. شروع کرد به جک‌زدن. زن‌دایی نشسته بود. از دری که سمت کوه بود پیاده شدم. دایی سرش را بلند کرد و گفت: «برگرد تو.» همین دو کلمه حرف، بعدِ هشتادکیلومتر از سرم هم زیاد بود. برگشتم. نشستم. پشت‌سرمان شلوغ شده بود. دایی با انگشت عینکش را روی دماغ عقب برد و باز هم ماشین، زن‌دایی، من و پوست سیب‌ها را بالاتر برد.

عصر رسیدیم ویلاهای سازمانی. دایی همه‌چیزش سازمانی بود، آپارتمانش، ویلایش، آجیل شب عیدش. چند ویلای یک‌طبقه‌ی کوچک سفید شیروانی‌دار ردیف شده بودند دو طرف یک بولوار خلوت. بولوار می‌رفت تا خود دریا. دور ویلا چرخی زدم. پنجره‌ای کوچک پشت ویلا بود که به دیواری خزه‌گرفته باز می‌شد. خیره شدم به پنجره. از این پنجره‌های تک‌افتاده‌ی پشت ساختمان‌ها خوشم می‌آمد. دایی صدایم زد. با این شد سه کلمه از اول سفر. سه‌تایی کنار بولوار را گرفتیم و رفتیم لب ساحل. دایی به خط افق نگاه می‌کرد، دنبال کشتیِ دزدان دریایی می‌گشت یا قایق نجات، زن‌دایی به موج‌هایی که تا زیرِ پایمان می‌آمدند نگاه می‌کرد دنبال نامه‌ای که در بطری انداخته باشند یا گوش‌ماهی. من به آن وسط‌مسط‌ها نگاه کردم که باهم همه‌جا را دیده باشیم.

یکی دوروز همین‌طور گذشت.
 

متن کامل این مطلب را می‌توانید در شماره‌ی چهل‌ام، دی ۱۳۹۲ بخوانید.

۴ دیدگاه در پاسخ به «گهرباران»

  1. هادی.م -

    مسافر

    «شاید سفر ملاقات خود باشد.خودی که تا حالا مشاهده نکرده ایم.خودی که در پایان سفر برای اولین بار مشاهده می کنیم.»
    با هر توفق کوتاه و گاهی بلند و کشدار روی هر شش صفحه ی «گهر باران»،بعد از مدتها تلاش سخت من برای جمع و جور کردن تمام هوش و حواس و تمرکز روی یک موضوع خاص جواب می گیره.جملات کوتاه،پر رنگ و کشیده ی ابتدای کار رو برای خودمو اینبار با صدای پیرزن های شیرین فیلم های نعمت الله و مقدم دوست؛دو دوست خوش ذوق و با فکر های تر و تمیز،زنده و تازه می کنم.چند گانه ی دوست کارگردان و نویسنده که چند باری دور و بر سفر و داستانهای به دنبال اون چرخیده بود.چرخیده بود و به جای گم کردن راه هر بار راهی جدید تر ،بکرتر،دست نخورده تر و زنده تر پیدا و بعد راه افتاده بود.حرکت کرده بود.
    بین دست گذاشتن روی واژه ی «شخصیتها» یا «آدمها» برای شروع جمله ی خودم چند دقیقه ای به کمک خط خطی کردن های مدام روی کاغذ صبوری به خرج میدم و می رسم به اینکه «به نظرم آدمها در داستانهای آقای حبیبی عزیز همیشه در سفرند و راه و رسم سفر رو به خوبی یاد گرفتند.سفرها و آدمهایی که هر بار شروع و پایان و رنگ و بوی جدید و نویی به خودشون می گیرند.سفرهایی که به نالیدن از کوتاهی و بلندی و زمان خلاصه نمیشه و هر بار نقطه ای جدید برای نزدیک شدن باقی می مونه.اینکه هر شروعی یک رسیدن،یک پایان پیچیده اما قابل لمس به همراه داره.
    سفر و مقولات حاشیه ای به دنبال اون همیشه دستمایه ی خوبی برای نوشتن و آب و تاب دادن بوده و هست. موضوعی که از دید من به قلم آقای حبیبی به هدر نرفته و اتفاقاً راه و مسیر خوبی برای راه افتادن انتخاب کرده و پیش رفته و همین میشه بهونه ای برای علم کردن یک دلیل خوب.دلیلی برای سر زدن یک کار خوب.اینکه با گذشت دو روز از خوندن داستان «گهر باران»،بعد از نوشتن این چند خط برگردم به صفحه ی صد و بیست و نه.بر گردم به خود داستان.خودم رو وصل کنم به اصل داستان و این جمله رو با یک پیکان نوک تیز و آبی رنگ وصل کنم به عنوان داستان.»به نظرم حامد حبیبی،یک جایی در یک سفری گیر کرده است.»

  2. هدا -

    متن کامل داستانو تو مجله خوندم
    منو خیلی به فکر واداشت
    حس کردم شدیدا این دایی و زن دایی و اون خواهرزاده بزرگ شده رو می شناسم