چهل سنت برای چای

Ivan Puig/۲۰۱۴

داستان

تنگنا، فاصله‌ی میان ناامیدی و امید را کم می‌کند. برای کسی که روی لبه، زندگی می‌کند، هر اتفاق ناخوشایندی می‌تواند به فاجعه تبدیل شود و هر اتفاق خوبی، رنگ معجزه بگیرد. روایت سوگل مهاجری از تحصیل در غربت، روایت هم‌نشینی این کرانه‌ها در یک روزِ نه‌چندان به‌خصوص است.

خیابان‌های مرکز شهر، اسم‌های سرخ‌پوستی دارند. نه یادم می‌ماند، نه می‌توانم تلفظ‌شان کنم. گفته‌اند دادگاه تقاطع خیابان کانشاهاکِن و پاتاوومَک است. تا به حال لازم نبوده بروم آن‌طرف‌ها، ولی حالا باید بروم.

ماشین را دیروز دوبار جریمه کردند. هر دوبار برای یک تخلف. هربار هفتادوپنج دلار. یکی صبح که ماشین دَم خانه پارک بود و یکی عصر که از دانشگاه آمدم بیرون. اول فکرکردم برگه‌ی صبح را یادم رفته از زیر برف‌پاک‌کن بردارم. داشبورد را که باز کردم، دو کاغذ یک‌جور در دست‌هایم بود. در قسمت توضیحات‌شان چیزی درباره‌ی سنجش دود ماشین و برچسب نامعتبر پلاک نوشته بود. سرانگشتی حساب کردم، دو جریمه معادل بیست‌وهفت روز و نیم حقوقم است. از فکرش سردرد می‌گیرم و می‌خواهم بروم ته محوطه‌ی دانشگاه هوار بکشم و خودم را برای همیشه لای انبوه درخت‌های کاج و سپیدار آن پشت، گم‌وگور کنم.

بدون جریمه هم هر ماه چهل‌روز حقوق عقب‌ا‌م و دائم هشتم گروی نُه‌ام است. ماه‌هاست روزی یک وعده غذا می‌خورم. اگر ترموس کوچک آب‌جوش و چای کیسه‌ای روزانه را هم که مزه‌ی خاک اره می‌دهد حساب کنم، می‌شود دو وعده. هفته‌ای یک‌بار روزهای جمعه ول‌خرجی می‌کنم و یک چای از کافه‌ی دانشگاه می‌خرم. آن هم کیسه‌ای‌ست، ولی خوش‌عطر‌تر. آبش را هم خودشان می‌جوشانند. بیشتر از چای‌بودنش چیزی‌است غیرخانگی و تفننی‌ که این روزها ندارم. در طول هفته، پول خرد‌هایم را با وسواسی خاص در جیب زیپ‌دار کیفم پس‌انداز می‌کنم تا بشود چهل‌سِنت. خودم را گول می‌زنم که آن پول را هرگز نداشته‌ام، فراموشش می‌کنم. جمعه‌به‌جمعه طرف‌های عصر، زیپ کیف را می‌کشم و خودم را با چهل‌سنت چای که از کافه‌ی دانشگاه تا رسیدن به کلاس ژنتیکِ دکتر نورتِن تلخ‌تلخ سر می‌کشم، غافل‌گیر می‌کنم. روزهای برفی، تا به کلاس برسم گرمای لیوان را بین دست‌هایم می‌فشارم، بخارش را نفس می‌کشم و زنده می‌شوم. بقیه‌ی سال اگر بین کلاس‌ها فرجه‌ای باشد، لیوان‌به‌دست، پشت شیشه‌های قدی کافه، رو به چمن‌ها می‌نشینم و حس آدم‌بودن می‌کنم. گاهی فکر می‌کنم این چهل‌سنت، قیمت دیوانه نشدنم در این شهر غریب است.

یک‌سال نمی‌شود که به اجبارِ دور شدن محل کارم، ماشین دستِ‌چندمِ قراضه‌ای خریده‌ام. از ماشین، بنزین زدن و راندنش را بلدم. ولی امروز صبح همکارم که این‌جایی‌‌الاصل است، ‌همان‌طور که هن‌هن‌کنان جعبه‌‌ی کتابی را بلند می‌کرد، گفت باید ماشین را می‌بردم سنجش سالیانه‌ی دود و آلودگی که باید برچسب جدید به پلاک پشتی‌اش می‌چسباندم. که حالا باید بروم دادگاه و فقط قاضی می‌تواند کاری برایم بکند. وقتی گفتم ماشینم دود نمی‌کند، آن‌قدر خندید که قرمز شد و چشم‌های زاغش اشک آورد. آدرس و نشانی دادگاه را روی برگه‌ی زردِ فسفریِ چسبناکی نوشت و روی کیفم چسباند و تاکید کرد که «از این چیزها در دادگاه نگو.»
 

متن کامل این روایت را می‌توانید در شماره‌ی چهل‌وپنجم، تیر ۹۳ بخوانید.

۲ دیدگاه در پاسخ به «چهل سِنت برای چای»

  1. هادی مختارپور -

    مادر،سیمین،سوگل و دیگران…
    «می دانست نه جراتش را دارد و نه طاقتش را.اگر این همه وابسته ی بچه ها و شوهرش نبود،باز حرفی.نوبرها و لمس ها و و گفتگوها و چشم در چشم دوختنها از یک طرف و شاهد شکفتنها بودن از طرف دیگر….و چنین آدمی نمی تواند دل به دریا بزند.درست است که مثل چرخ چاه هر روزی عین روز دیگر،یکنواخت چرخیده بود،درست است که از صبح تا شام،چرخ زندگی را مثل حسین کازرونی با پا گردانده بود و با دستهای آزادش برای خودش هیچ کاری نکرده بود…کجا خوانده بود که «دست وسیله ی وسیله هاست» اما لبخند و نگاه و گفتار و لمس و بوی آدمی که دوست می داشت پاداش او بود.هر دندانی که بچه هایش در آورده بودند،هر جعد تازه ای که بر موهایشان می دید،صداهایی که اول عین گنجشک و کفتر از خودشان در می آوردند و بعد به کلمات می انجامید و کلمات را که درست و نادرست قطار می کردند.و اولین جمله را که می ساختند.خوابیدنشان که انگار فرشته خوابیده،پوست نرمشان که انگار آدم به برگ گل دست می زند.نه.واقعاً کاری از او ساخته نبود.تنها شجاعتی که می توانست بکند این بود که جلو شجاعت دیگران را نگیرد و بگذارد آنها با دست و فکر آزادشان…با وسیله ی وسیله هایشان کاری بکنند.کاش دنیا دست زنها بود،زنها که زاییده اند یعنی خلق کرده اند و قدر مخلوق خودشان را می دانند.قدر تحمل و حوصله و یکنواختی و برای خود هیچ کاری نتوانستن را.شاید مردها چون هیچ وقت عملاً خالق نبوده اند،آنقدر خود را به آب و آتش می زنند تا چیزی بیافرینند.اگر دنیا دست زنها بود،جنگ کجا بود؟»
    سووشون/ص ۱۹۳
    از یک جایی به بعد شما تبدیل شده بودی به یک بزرگتر.به یک دوست.به یک خواهر.»آبجی».یک دورِ نادیده.شما که در یک آن و یک لحظه همه ی اینها بودی برای من.با فاصله ای که با فرسنگها اندازه میشد و مرزی که انگار تا همیشه دور و نادیدنی باقی می موند.
    آنجا نشسته ای،آنجا راه می روی و زندگی می سازی و برای من و ما حرف می زنی.برای ما با کلمه زندگی ثبت می کنی.تصویر می کنی.می نویسی اما نه فقط از هجر و دوری و سفر و سختی های دل کندن و غربت.که از زندگی،از بالا و پایین ها و پیچ و خم های عجیب و غریب.از شیب تند و گاهی ملایم سختی ها تا رسیدن به آرامش.رسیدن به شیرینی اما نه به سکون و توقف.نه به بی حرکتی.
    راستش تما این مدت یادداشت های ادامه دار شما به عنوان یک ایرانی مهاجر،یک فرنگ نشین،یک زن مهاجر رو به دقت از مقابل چشم های کم رمقم عبور می دادم و یک لحظه هم حسی از جنس ژست و تظاهر،قدرت نمایی مقابله با سختی ها و تاب و توان مثال زدنی برای مورد تشویق قرار گرفتن و کف زدن بقیه،نه تصویر شد و نه مشاهده.هر چه بود حرف تجربه بود و زندگی.نگاه به گذشته و حرف از راه آمده و طی شده.شرکت دادن موجوداتی به نام هم وطن در حسهای جدید و انسانی.از غبطه خوردن های فراوان و تمام نشدنی من به سخت کوشی و قلم و نوشته های ترش و شیرین آلبالویی شما که بگذریم.از کلمه ها و سطرهای ناچیز و ضعیف من که بگذریم می رسیم به ابتدای نوشته.می رسیم به قطعه ای کوتاه از «سووشون» سیمین خانم.به برشی از زندگی زری.تمام این حرفها و سخن ها شد یک بهانه.یک تشکر و یک ادای احترام.یک ادای دین.ادای دین به شمایی که با تمام دشواریها کارتون به سر دادن غرهای تمام نشدنی نکشید.به رفتن در جلد مردها و سرسختی بیجا نشان دادن.کارتون نکشید به حل شدن داخل سرازیری ها و فراموشی ظرافتهای زندگی یک زن.تمام این حرفها شد یک تشکر ساده از زنهایی با ذهن روشن و دید باز.از جا بلند شدنی بود به نشانه ی بزرگی تمام زنان شیرین و دوست داشتنی.

    1. سوگل مهاجری -

      آقای مختارپور عزیز
      زبانم کوتاه است از تشکر بابت نوشته‌ی پر لطف و زیبای شما. اینکه محبت کسی اینجور بی هوا صبح یک پنجشنبه‌ی خنک برسد به این سمت دنیا، ذوق زده‌ام می‌کند. شاید برایتان جالب باشد که»سووشون» اولین کتابی بود که به زبان فارسی خواندم. ده سال پیش بود که این کتاب را برای بار اول خواندم و بعدها فهمیدم با یکی از بهترین‌ها داستان فارسی خواندن را شروع کرده‌ام.
      سختی‌های زندگی هم هر چه هست و هر کجای دنیا که انسان با آنها دست به گریبان باشد، منت‌اش به کسی نیست. تجربه‌اش می‌شود توشه‌ی راه خودم، خاطره‌اش می‌شود چیزی برای نوشتن.
      از غرهای تمام نشدنی و سرسختی بیجا گفته بودید، اینها انسان را شکننده می‌کنند. انعطاف‌پذیری شاید خودِ خودِ زندگی باشد آقای مختارپور عزیز.
      کاش بدانید چقدر شادم کردید با این نوشته و نظر. دلتان شاد آقای مختارپور عزیز.