در سالامانکا، سرزمین مادربزرگم ایسابل و مادرم، مقامات نازی چند روز قبل از شروع جنگ مثل سگ اطراف خانهاش قدم میزدند. مادربزرگم حتی امروز هم با همین لفظ از آن یاد میکند. اگر در خیابان به آنها برمیخوردی باید دستهایت را بالا میبردی و اگر این کار را نمیکردی به تو شلیک میکردند.
مادرم ایمان داشت که قرار است دوقلو داشته باشد اما بعد فقط من را دنیا آورد. ظاهرا هیچکس انتظار نداشت که او دوقلو باردار باشد. در روستا همه به پیشگوییهای دیوانهوارش از آینده عادت داشتند ـ پیشگوییهایی که هیچوقت به حقیقت نمیپیوستند.
زبان پروانهها خرطومی مارپیچی است مثل فنر ساعت. وقتی پروانه مجذوب گلی میشود خرطومش را باز میکند و آن را برای مکیدن در کاسهی گل فرو میکند. وقتی انگشت مرطوبتان را توی قوطی شکر فرو میبرید مگر نه اینکه شیرینی را در دهانتان حس میکنید انگار نوک انگشت نوک زبانتان باشد؟ زبان پروانه هم همینطور است.