۱۳۴۴، اصفهان. نویسنده، بازیگر و کارگردان. کارشناس ارشد آلودگی شیمیایی دریا. بازیگری را در تلویزیون با «جنگ ۷۷» ساخته‌ی مهران مدیری و در سینما با فیلم «شراره» ساخته‌ی سیامک شایقی آغاز کرد. فیلم‌نامه‌ها‌ی «نوک برج» ساخته‌ی کیومرث پوراحمد و «نیش زنبور» ساخته‌ی حمیدرضا صلاحمند را نوشته و سریال‌های «ساختمان پزشکان» و «پژمان» را ساخته‌ است.

اسفند ۱۳۹۶ و فروردین ۱۳۹۷

از اولین بساط سیگارفروشی که دیدم یک نخ خریدم و بی‌آن‌که روشنش کنم بین لب‌هایم گذاشتم و راه افتادم. به سیگار خاموش پک‌های عمیق می‌زدم. این کار واقعا آرامم کرد. دیگر دلم سیگار نمی‌خواست. از کنار سیگارفروش بعدی که رد شدم سیگار را روشن کردم. مطمئن بودم یک کام بگیرم دیگر نخواهم کشید، فقط می‌خواستم این هوس لعنتی رهایم کند.

آذر ۱۳۹۵

از خیابان فردوسی پیچیدم توی «عافیت» تا توی همان خیابان‌ها و کوچه‌های بچگی و نوجوانی‌ام راه بروم. «حمام عافیت» که سر خیابان عافیت بود تعطیل شده بود، اما از لابه‌لای نرده‌ها می‌شد حیاطش را که مشرف به خیابان بود دید. حیاط حمام انباری شده بود، انباری متروکه. معلوم بود سال‌ها است کسی به آن نرسیده است.

اسفند ۱۳۹۳ و فروردین ۱۳۹۴

هرجا می‌رفتیم همه از دایی‌ام تعریف می‌کردند و عاشقش می‌شدند. مادربزرگم به دایی‌ام می‌گفت: «این‌ور اون‌ور که می‌ری، بعدش بگو من برات یه ذره اسفند دود کنم که چشمت نزنن.» و بعد برای بقیه توضیح می‌داد که «هزارتا عاشق داره… هرجا می‌ره، همه عاشقش می‌شن.» دایی‌ام با صدای بلند می‌خندید و می‌گفت: «اونا عاشق من نمی‌شن، من عاشق اونا می‌شم.» مادربزرگم هم می‌خندید و می‌گفت: «خاک تو سرت کنن.»

چرا شیمی خواندی؟

مهر ۱۳۹۳

همیشه می‌گفت: «تو اگه بخوای معدلت بیست می‌شه.» و بعدها از این‌که من تا پایان دوره‌ی تحصیلم معدل بیست نخواستم، متعجب بود. از یک جایی به این مساله پز هم می‌داد و می‌گفت: «پسرم اگه بخواد می‌تونه معدل بیست بیاره، خودش نمی‌خواد.»

چرا گریه مي‌کني؟

اردیبهشت ۱۳۹۳

پدرم گفت: «این عشق‌ها که عشق نیست… ولش کن… حیف توئه.» فقط همین. برای منِ عاشق که داشتم می‌مردم… این برخورد کم بود. دلم می‌خواست بنشیند و با من حرف بزند یا کمکم کند یا بپرسد «عاشق کی؟»

چرا می‌ترسی؟

تیر ۱۳۹۲

پیراهنم را درآوردم و پرت کردم و خودم را از دست‌شویی بیرون انداختم و در را بستم. پسرم داشت از ترس سکته می‌کرد. «چی شد؟» گفتم: «هیچی.» پرسید: «کشتیش؟» طوری نگاهش کردم که فهمید فعلا اصلا نباید با من حرف بزند.