۱۳۳۳، اصفهان. نویسنده و مترجم. مجموعهداستانهای «آن طرف خیابان»، «کنار دریا، مرخصی و آزادی»، «دوازده داستان» و «قسمت دیگران» و رمانهای «آب و خاک»، «من تا صبح بیدارم»، «شاه کلید»، «عرض حال» و «شریک جرم»، «خاطرات اردیبهشت» را نوشته است. رمان «گاو خونی» اثر او در سال ۱۹۹۶ به زبان انگلیسی در آمریکا منتشر شد. مجموعهای از ترجمههای او در کتاب «لاتاری، چخوف و داستانهای دیگر» منتشر شده است. وی همچنین مجموعهای دارد با عنوان «بازخوانی متون» که ویرایشهای جدیدی از آثار منثور ادبیات کلاسیک فارسی است.
«لوح» میخواست مجلّهای باشد که فقط «قصّه» باشد و فقط «قصّه» بود. همه جور قصّهای توش پیدا میکردی و از همه کس. اما خوبیش به این بود که کشکول نبود. و این مال وقتی بود که کشکول فراوان بود: هرازچندگاهنامههایی که عبارت بود از مجموعهی مطالبی که یک نفر از این و آن گرفته است و گذاشته است کنار هم – از قصّه و داستان و شعر و مقاله و نقد کتاب بگیر تا مصاحبه و گزارش و خاطرات و غیره.
من هفتهای یک بار، هر دو هفتهای یک بار، هر سه هفتهای یک بار، ماهی یک بار. هیچ فرقی نمیکند که هفتهای یک بار یا سالی یک بار. هر روزی و هر ساعتی که از راه میرسم، هیچ فرقی نمیکند. همین که از راه میرسم، مثل این که ده سال است اینجا هستم، مثل این که بیست سال است، مثل این که چهل سال است، مثل این که از همان روزی که به دنیا آمدم همین جا که بودم بوده بودم.
دفتر مجلّهى ما طبقهى چهارم يك ساختمان چهارطبقهى بدون آسانسور بود نزديك ميدان فردوسى. هفتهاى يك بار چهارشنبهها سر ساعت چهار بعد از ظهر همگى جمع میشديم توى اين دفتر و مطالبى را كه نوشته بوديم براى هم مىخوانديم و دربارهى مجلّهاى كه قرار بود منتشر كنيم جرّ و بحث مىكرديم.
تا وقتی که خودش میتوانست شماره بگیرد، کاری به کار ما نداشت. به هر کسی که دلش میخواست زنگ میزد. از روی دفتر تلفن و از بر. قوموخویشها و همسایهها و همکارهای سابق. و هر وقت و ساعتی که دلش میخواست. صبح کلّهی سحر، بعدازظهرها، آخر شب. داخل و خارج. وقتی که میگفتم «هیچ میدونی که الان اونجا ساعت چنده،» فقط میگفت «به من چه که ساعت چنده؟»
کلاه سنگین و گشاد برای آن کلّهای خوب است که هیچ بادی ندارد که بخواهد بخوابد یا نخوابد. پس اصلن کلاه گشاد به چه درد میخورَد؟ روی دوچرخه است که میبینی کلاه گشاد به هیچ دردی نمیخورَد. روی دوچرخه است که میبینی کلاه باید چفتِ کلّهات باشد و نه تنگ باشد نه گشاد. روی دوچرخه است که میبینی باد چهکار میکند و کلاه به چه درد میخورَد.
هر جایی که راهش بدهند میرود و کی جرئت دارد در را به روی مردی به این نازنینی و مهربانی که از همهکس احوالپرسی میکند و از حال و احوال همهکس خبر دارد باز نکند و راهش ندهد تو.
میگفتی همین که چشمت به او بیفته، همهى مسائل دنيا حل میشه و دنيا توى مُشتته. از اين حرفها زياد میزدى. آخرش رفتى؟ رفتى پيش اون پیر تبّتى؟
دلیلی نداشت هیچ حرف دیگری بزند. تنها نکتهی ابهامی که وجود داشت همین یادداشتها و کتابها بود که اگر تکلیف آنها را مشخص نمیکرد، پسرش یکی دو هفته بعد از مُردن او میریخت دور.