همهچیز از همینجا شروع شد. آن اوایل که توی مدرسه، سر کلاسهای درس مدام شیطنت میکردم و با بغلدستی و پشت سری و جلویی حرف میزدم، معلمها پدرم را میخواستند و میگفتند این پسر خودش درسش خوب است و سریع مطلب را میگیرد اما شلوغ میکند و نمیگذارد بقیهی بچهها درس را بفهمند. میگفتند نصیحتش کنید. پدرم هم دعوایم میکرد، تشر میزد، توصیه میکرد، شعر میخواند، جریمه میکرد… مگر پسرش سربهراه شود.
از ثبت احوال که بیرون میآمدم حس بدی داشتم. از دست خودم ناراحت بودم. چند روز قسم میخوردم این خصلتم را اصلاح کنم. حالا باید دو ماهی منتظر شناسنامه میماندم تا از زنجان صادر شود و بیاید؛ از استان محل تولدم. عین دو ماه را به قسم خوردن گذراندم تا اینکه رفتم و شناسنامه را گرفتم. یک ماه بعد از تحویل شناسنامه دوباره لازمش داشتم اما گمش کرده بودم.
«تاريكخانه» آنجا است كه با اين پيچيدگیها و تضادهای شخصيتيمان شوخی كنيم، آنجا كه میشود به خودمان بخنديم. در اين بخش قرار است هر شماره، يك نويسنده نقابش را بردارد و تصوير كمتر ديدهشدهای از شخصيتش را برايمان رو كند و رويش را تو روی مخاطبان باز كند.
«تاريكخانه» آنجا است كه با اين پيچيدگیها و تضادهای شخصيتيمان شوخی كنيم، آنجا كه میشود به خودمان بخنديم. در اين بخش قرار است هر شماره، يك نويسنده نقابش را بردارد و تصوير كمتر ديدهشدهای از شخصيتش را برايمان رو كند و رويش را تو روی مخاطبان باز كند.