۱۳۶۲، تهران. نویسنده. داستانهای «مردن روی دور کند» و «شناور» از او به ترتیب در اولین جشنوارهی طنز مکتوب (۱۳۸۵) و دومین جایزهی ادبی بوشهر (۱۳۹۳) تقدیر شدهاند. مجموعهداستان «در دهان اژدها» اثر او است.
قرار شد عروسی را استانبول بگیریم. آنها از هلند میآمدند و ما از ایران و یک جایی این وسطها برای جشن گرفتن به هم میرسیدیم. عروس و داماد دو هفته زودتر رسیده بودند ترکیه و ما هنوز تهران بودیم.
در هواپیما کنار پنجره مینشینم تا کمتر بترسم و چیزی نمیخورم که سقوط نکنیم. احساس میکنم خوردن صبحانهی
دوستداشتنیِ داخل هواپیما یعنی عادی پنداشتن شرایط در حالی که تو هیچ کنترلی بر آن نداری و در ارتفاع هزارپایی بر تکههای بههمپیوستهی آهن و فلز نشستهای.
بچه كه بودم فكر میكردم آدمهای دوستداشتنیاش برای اینکه در شب دیده شوند و به هم برخورد نکنند، دایم لبخندی بسیار پهن دارند و دندانهای سفید و مرواریدهای داخل فکشان جایشان را روی کرهی زمین برای تمام شب معلوم میکند. مثل ستارههای درخشان در آسمان.
آقای رحیمی، درست در روزی که قرار بود بچهاش غیب شود، به بازار رفت. زنش سمت چپش راه میرفت، دخترش سمت راست و خودش وسط بود، انگار میترسید گم شود. هی از یک جای بازار بیرون میآمدند و چند متر جلوتر از یک ورودی دیگر داخل میرفتند. درست مثل سوزننخی که از بافت ریز و درهم پارچه رد میکنی و کمی جلوتر دوباره میچرخانی و فرو میکنی به جان پارچه.
ده شب بود ولی بعضیها تکی یا دسته جمعی بالا میرفتند. صدای آدمها از تاریکی بیرون میآمد ولی خودشان را نمیدیدیم. اتاقک کوچک سینمای پنجبعدی را رد کردیم. تابلوی تبلیغاتیاش روشن بود. یک بار دو تایی رفتیم تو. سیاوش بیرون ایستاده بود و سعی میکرد منصرفمان کند. میگفت: «بُعد پنجمش اینه که یک نفر میاد میزنه تو گوشِت.» پایینتر برف نبود. گفتم: « بر نداشت؟» دوستم گفت: «نه.»
پدر من خرمشهر به دنیا آمده است، مادرم آبادان و خودم تهران. عموها و عمهها و فامیلهای پدری قبل از جنگ آمدند تهران، خالهها و داییها ماندند آبادان. شاید قبل از هشتسالگی هم رفته باشم جنوب ولی یادم نیست. بعد از آن ولی رفتم. هر دو سه سال میرفتم و هربار یک چیزی عوض میشد.
آنموقع یکلحظه فکر کردم او سقف را خراب کرده است. چون قیافهاش شبیه کسی بود که اختراع مهمش منفجر شده ولی هنوز برای خدمت به بشریت احترام قائل است.
ما را میآوردند شمال تا خیلی چیزها را درست کنند. چیزهایی که نه من، نه برادرم و نه خواهرم نمیخواستیم درست شوند. خواهرم که اصلا نمیخواست. وقتی خواستیم راه بیفتیم، نگاهش کردم؛ درست شبیه خودِ کلمهی «نمیخواهم» بود.
داشتند اسمفامیل بازی میکردند و دنبال یک فحش با حرف «ظ» میگشت تا بگوید: «استُپ.» زنگ خورد و توی آیفُن تصویری پدرش را دید که با دست هرتکه از موهایش را به یکطرف صاف میکند. آمد بالا و تقریبا دیگر نرفت.