۱۳۵۸، تهران. نویسنده و فیلمنامهنویس. دانشآموختهی ادبیات نمایشی از دانشکدهی هنر و معماری. او به همراه سروش صحت نویسندهی سریالهای «چارخونه»، «بزنگاه»، «ساختمان پزشکان»، «چک برگشتی»و فیلم «پوپک و مش ماشاا...» بودهاست.
«همهی عمر دیر رسیدیم.» این جملهی معروف را جمشید مشایخی در صحنهی پایانی فیلم سوتهدلان وقتی متوجه میشود برادرش در مسیر امامزاده داوود جان سپرده میگوید. برای من قضیه متفاوت است. من همهی عمر زود رسیدم.
یک خصوصیت یا لباس از کاراکتر مورد نظر را شبیهسازی میکردم و دیگر خود او میشدم. زیر پیراهنم و روی بازوهایم سیبزمینی میگذاشتم و جلوی آینه بازو میگرفتم تا قارچ سینا شوم. یک قابلمه روی پشتم مرا تبدیل به شلمان، لاکپشت کارتون بامزی میکرد. وقتی مانتوی گشاد مادرم را میپوشیدم و یک کاسه دست میگرفتم، اجینِ اوشین میشدم که داشت برنج میخورد.
پدر وقتی فهمید پدر مرعشی فوت کرده از همه خواست تا به احترامش پنجدقیقه سکوت کنیم. بعد ساعتش را نگاه کرد که یعنی پنجدقیقه از همین الان محاسبه میشود.
صاحب کفش، همان کسی بود که چند لحظه پیش داشت سیخ در دهان احسان میکرد. زانو زد. دست در جیبم کرد و پول و کارت بانکم را برداشت. شمارهی عبور را پرسید. گفتم: «۱۳۷۲».
در اولین پلان از فیلم ورودم به مدرسه، با فرمان پدرم وارد میشوم. هنوز نیشم را بازنکردهام که فوجی از بچههای قدونیمقد به سمتم هجوم میآورند.
یادم نمیآید پدرم در آن سهدقیقه چه گفت ولی تاثیرش چنان در ذهن من نقش بسته که تا همین امروز شنیدن یا دیدن واژهی شنا برایم مترادف با آخرین دستوپازدنهای بچهای پنج، ششساله در آبهای دریای خزر است.
مادرم هنگام زاییدن من سرِ زا رفته بود. من یادگار و دنبالهی او بودم و همیشه رفتارها و حرکاتم را با او مقایسه میکردند. «اون هم دورازحالا هروقت میخندید همینجای لپش چال میافتاد، آدم دلش ریش میشه وقتی این میخنده.»
راننده درِ خاور را باز میکند. دریایی از استوانههای سبز که تصویر سوسکی بزرگ وسط دیوارهی آنها به چشم میخورد در قاب تصویر قرار میگیرد.
برای خودمان جذاب شد که ببینیم باتوجه به وجه نمادین داستان، تا کجا میشود از ورود به این وجه اجتناب کرد؟ دربارهی این داستان حرف زد، بدون اینکه سراغ معنا و چیستی و کجاییِ شهر دیگر رفت؟