بهعنوان یک داستاننویس، من فقط دربارهی جهانی که در آن زندگی میکنیم نمینویسم، بلکه دربارهی جهانی هم که میتوانیم یا باید در آن زندگی کنیم مینویسم، جهانِ خیال
همان زباني كه ما را قادر ميكند با همديگر ارتباط برقرار كنيم، در تارعنكبوتي نامرئي از جنس صداها و معناها اسيرمان ميكند. درنتيجه هر ملتي زندانيِ زبانِ خويش است.
لابد این سوالها بهایی هستند که ما برای لذت حضور در جامعه میپردازیم. این سوالها اعصابخردکناند نه فقط به این خاطر که خیلی زیاد پرسیده میشوند، بلکه به این خاطر که پاسخشان دشوار است و لابد به همین دلیل هم زیاد پرسیده میشوند.
ما رفتارهای ناهنجارِ مُردهها را میبخشیم چون همهمان از این چیزها داریم. آیا باید خودمان را از خواندن یادداشتهای خصوصی ادموند ویلسون محروم کنیم، صرفا چون فلان گرایش عجیبش را فاش میکنند؟
هیچ پایکوبی و جشنی نمیتواند بر این حقیقت سرپوش گذارد که نویسندههای نسل من، در سالهای شکلگیری جریانِ تازهمان از نظر ادبی یتیم بودهاند.
مساله این است که چقدر در اجتماع -به معنای عوامانهی کلمه- زندگی میکنید و ساعتهای زیادی از عمرتان را صرف بلاهتهایی میکنید که بهنظر خودتان و باقیِ مردم، جذاب بهنظر میرسند.
رماننویس باید کارش را از اینجا آغاز کند که برای خودش دنیایی کوچک یا بزرگ بسازد که بتواند آن را حقیقتا باور کند. این دنیا نمیتواند ساخته شود مگر در تصور خودِ او.
یک قیدِ غیرقابلاعتماد یا یک صفتِ جانبدارانه یا حتی یک ویرگولِ پیشپاافتاده کافی است که شکل گذشته را تغییر دهد.