همهی نویسندهها درک یکسانی از اینکه برای چه کسی مینویسند ندارند. خیلیها ممکن است اصلا فکر نکنند که اثرشان را خطاب به شخص خاصی مینویسند. با همهی اینها، در دورههای تاریخی مشخصی تصور نویسندهها از خوانندگانشان دچار تغییر شده و این ناگزیر در شکل متن تولیدیشان هم تغییر ایجاد کرده است.
این اولین بار نبود که قصهگویی از یک مدیوم به مدیوم دیگر منتقل میشد. در ابتدا، قصهگویی اصلا دغدغهی اصلی شعر بود و شعرهای روایی بلند تا زمان والتر اسکات و بایرون آثاری پرفروش بودند. اسکات با زرنگی شعر روایی را کنار گذاشت و سراغ رمانهای روایی رفت و کماکان پرفروش ماند. به نظر شما بیش از حد ازمدافتاده نیست اگر کسی امروز یک شعر روایی بلند بنویسد؟ البته که هنوز هم کسانی این کار را میکنند.
کهنهسرباز گوشهای تنها میماند، میتواند دربارهی جنگ نطقهاي بلند بالا كند اما نمیتواند به بحث بگذاردش، و فرد غیرنظامی از هرگونه گفتوگو دربارهي اين فعاليت وابسته به اخلاقياتي که کشورش درگیرش است ـ همان جنگ ـ بیرون گذاشته میشود.
پیش از این ، شاعر شعرش را به آواز میخواند یا اجرا میکرد و میتوانست در هر اجرا هرگونه که میخواهد تغییرش دهد. شاعر آزاد بود. و دوام نداشت. شعرش در گذار از نسلي به نسل دیگر تغییر میکرد. متن وقتی نوشته میشود، تثبیت میشود. نویسنده با خواندهشدن، چیزهایی به دست میآورد، اما چیزی را هم از کف میدهد ـ آزادیاش را.
سنت بخش مستحکم و عظيمي از جهانِ يک نويسنده و پيدايشِ يک فرد بااستعداد را تشکيل ميدهد ـ اما تجربه هم لازم است. وقتي داشتم متنهاي توصيهنشده و غير ضروري جوانها را ميخواندم، حس کردم دارند با زبان بيزباني بهام ميگويند: «زيديجان، عزيزم، نميخواي يهکم بيشتر بري بيرون؟»
در خانهام طوری زندگی کنم که انگار در جادهام، طعم رهایی از گذشته و داشتهها را بچشم. بیشتر آدمهایی که حین سفر میبینی، با چنان دردهایی دست به گریباناند که آدمهای خوشبختِ میان ما در کل عمرشان هم با آنها روبهرو نمیشوند. همین است که سفر هم آدم را فروتن میکند و هم الهامبخش است.
آپدایک را من ساختم، از دل گلبازیهای کودکیام در پنسیلوانیا، پس چندان دلخور نمیشوم وقتی من را جای او میگیرند، در خیابان راهم را میبندند و ازم امضای او را میخواهند. همیشه تعجب میکنم که آنقدر بهاش شبیهام که ممکن است با او اشتباه بگیرندم. وقتِ دیدار با غریبهها، باید با شکفتگیِ بیشازحدِ چهرهشان سر کنم، با این امید و انتظار که قرار است چیزی درخورِ او بگویم.
داستان خیلی سال پیش در نیویورک اتفاق افتاد: یک روز که مادربزرگ در آپارتمانش تنها بوده، صدای در را میشنود. در را باز میکند و یک زن درشتهیکلِ سیاهپوست، آنطور که میگفته، تشنه و خسته، از او یک لیوان آب میخواهد. مادربزرگ زن را دعوت میکند که در راهرو بنشیند و خودش میرود آب بیاورد.
«خدايا، کلا آدم ديگري بودم!» بهنظرم خيلي از نويسندهها، در گذار از کتابي به کتاب ديگر، همين حس را دارند. رماني جديد که در زمان خودش با اميد و اشتياق آغاز شده، خيلي زود براي نويسندهاش غريب و شرمآور ميشود. پايان نگارش هر کتاب، آغازِ شمارش معکوس براي ويراني آن اشتياقها و نفرت از کتاب است که زياد هم طول نميکشد.
اینقدر غصهی از دست دادنِ جنگ را نخور چون من از جنگ چیزی که پشیزی بیرزد و نمایشی تماموکمال باشد، چیزی که درگیرم کند، نه دیدهام و نه عایدم شده.