مرداد ۱۳۹۵

چند روايت از «لوازم ورزشی خاک‌خورده»

تصميم به ورزش كردن معمولا از آن تصميم‌هايي است كه هميشه ته ذهن هر آدمي هست. از آن تصميم‌هايي كه معمولا به‌سرعت نمي‌آيد و قبلش مدت‌ها روياپردازي و سبك سنگين كردن وجود دارد اما معمولا به‌سرعت مي‌رود. تنها گذشت مدتي كوتاه كافي است تا لوازم ورزشي‌اي كه با ذوق و وسواس انتخاب كرده‌ايم سرنوشتي متفاوت با آنچه برايش به مغازه‌ها رفته‌ايم پيدا كنند.

تیر ۱۳۹۵

چند روايت از «كار در ژاپن»

آن سال‌ها آن‌قدر رفتن نيروي كار به ژاپن جدي و فراگير شد كه كم‌كم پاي اين سوژه به فيلم‌هاي سينمايي و تئاترهاي طنز تلويزيوني هم باز شد.

اسفند ۱۳۹۴ و فروردین ۱۳۹۵

چند روايت از «كنج‌های خانه»

عید که می‌رسد خانه‌ها زنده می‌شوند. با اینکه همان چهاردیواری ۳۶۵ روز قبل‌اند اما دست کشیدن به گوشه و کنار و زیر و رو کردن و تکاندن‌شان آن‌ها را جور دیگری می‌کند. گردها که گرفته شد و شیشه‌ها که برق افتاد، می‌شود کناری ایستاد و دوباره به این حجم محدود نگاه کرد. به اینکه این حریم امن هر گوشه‌اش چه خاصیتی دارد. کجاها بیشتر جای پا مانده و کجاها کمتر روی آدم‌ها را دیده.

آذر ۱۳۹۴

چند روایت از «اسطوره‌های سربازی»

مثل روز روشن بود که ارشد گروهان می‌شود. ورزیده نبود ولی شکم هم نداشت. جدی بود و انعطاف‌ناپذیر. حضور و غیاب‌های سختگیرانه‌اش رابطه‌مان را شکرآب‌تر کرد و تا آخر هم شکرآب ماند. فقط سرِ گیر دادن به تشک‌های آنکادرشده بود که شرم می‌کرد و چیزی به من نمی‌گفت. دوره‌ی آموزشی تمام شد و روزِ تقسیم رسید.

وايسا تا برگردم

شهریور ۱۳۹۴

ظهر یکی از روزهای تابستان هزاروسیصدوهفتادوسه، وسط ترمینال تودرتوی مشهد گم شدم. پدرم گمم نکرده بود، چون چهار سال پیش از این مرده بود. مادرم گمم نکرده بود چون یک هفته قبل از آن رفته بود شهر آبا‌ و اجدادی‌مان فاروج. پسر‌خاله‌ی در آستانه‌ی سی‌سالگیِ مادرم، اصغر رضایت بود که مرا گم کرد. اصغر رضایت به «دست‌گرفتن» اعتقادی نداشت. اعتقادش به رابطه‌ی چشمی و حواس‌جمعی بود.

بينوايان پشت مانيتور

خرداد ۱۳۹۴

کلاه‌برداران اینترنتی چه شکلی‌اند؟

اگه بتونم بهتون اعتماد کنم، ازتون می‌خوام که نقش شوهر من رو بازی کنین، حتی اگه ازدواج کرده باشین. اون‌وقت می‌تونین به جای من پول رو مطالبه کنین. من همه‌ی مدارک لازم رو به‌علاوه‌ی یه سند ازدواج بین من و شما آماده می‌کنم که به بانک نشون می‌ده، به‌طور قانونی در دادگاه عالی انگلستان ازدواج کردیم.

اسفند ۱۳۹۳ و فروردین ۱۳۹۴

چند روایت از «عکس یادگاری سفر»

پُرس‌وپال که کردم، گفتند: «موتَروان‌ها اعتصاب کرده‌اند.» از یکی‌شان پرسان کردم: «برای چه؟» گفت: «پیش از این نصف درآمدمان را رِشوت می‌دادیم به پولیس، نصفش برای خودمان می‌ماند. حال چندوقت است که نصفش را رشوت می‌دهیم نصفش را دزدهای بین راه می‌برند. پولِ سوخت را از جیب‌مان تاوان می‌دهیم.»

هزارتو

دی ۱۳۹۳

دارم تصورش مي‌كنم. مي‌دانم پدر خيلي خوبي مي‌شود. اصلا انگار دارم مي‌بينمش كه انگشت اشاره‌اش را دراز مي‌كند و همين کوچولوي اندازه‌ي سر سوزن با دست كوچكش، ‌انگشت پدرش را سفت مي‌گيرد و آرام‌آرام دنبالش مي‌رود. اما نمي‌شود. لااقل الان نمي‌توانيم. حتي تصورش هم ديوانگي است.

عینک و عصا

مهر ۱۳۹۳

چیزهایی درباره‌ی حاج‌آقا هست که فقط من می‌دانم. من آخرین نوه‌ی حاج‌آقا هستم و برخلاف همه،‌ وقت زیادی داشتم حاج‌آقا برایم تعریف کند. چیزهای زیادی هم هست که من نمی‌دانم و هرگز ننشستم تا برایم ‌بگوید. چیزهایی که فکر می‌کردم حاج‌آقا همیشه به خاطر خواهد داشت اما پیرمرد گذشته‌اش را کم‌وبیش فراموش کرده.

در فاصله دو گلوله

شهریور ۱۳۹۳

روایتی از زندگی در همسایگی جنگ

خیلی از حماسه‌ها و رشادت‌های قهرمانان نامی و گم‌نامِ خط مقدم، هنوز بکر و دست‌نخورده، در انتظار روایت‌شدن باقی مانده‌اند. این متن روایتی است از روزها و ماه‌های آغازین حمله‌ی عراق از زبان آدم‌هایی که جنگ برایشان چیزی بیشتر از اخبار تلویزیون یا صدای آژیر و ضدهوایی بود.