پرسپولیس که گل زد، پریدم هوا، جیغ کشیدم، صدایی نامفهوم از خودم درآوردم، اَاَاَاَی ممتدی که نمیتوانم جلویش را بگیرم. این خجالتآورترین تصویری است که از من موجود است
دکمهی شاتر فشار داده میشود و یک لحظه با تمام جزئیاتش ثبت میشود. ظاهرا این همهی اتفاق است اما در اصل چیز دیگری این میان باقی میماند: حسو حال جاری در لحظهی ثبت آن عکس.
در تمام این یک هفته داشتم فکر میکردم چه میشود اگر من هم بتوانم آرزوی یکنفر را برآورده کنم. همهاش با خودم فکر میکردم اگر با این وسیله نتواند راه برود میبرمش دانشگاه. آنجا حتما استادهایم میتوانند یک وسیله برایش بسازند تا آرزوی مینا برآورده شود.
سفر خوب است وزن داشته باشد و همانطور که مسافرش را از نقطهای به نقطهی دیگر میبرد، چیزی را درونش جابهجا کند… جوری که مسافرش به معنای واقعی در دنیاها و آدمهای تازه سیاحت کند. جوری که بتواند در راه برگشت، اتفاقهایی برای مرور داشته باشد.
تصمیم به انصراف، تصمیم آسانی نیست. هرقدر کفهی شرایط سخت و رشتهی نامناسب و دانشگاه نامطلوب و… سنگین باشد، به همان اندازه در کفهی روبهرو، یکسال پشت کنکور ماندن و کتابهای طبقهبندی شدهی تست و احیانا سربازی نشسته.
کنار خیلی از درهایی که هر روز در خیابان از جلویشان رد میشویم، دری هست که کسی آن را نمیبیند. گاهی این در به پلکانی باز میشود که میرود پایین، گاهی به پلکانی که میرود بالا. گاهی هم پلکانی در کار نیست.
اتوبوس آقای تاج، اگر برای بزرگترهایمان سرویس مدرسه بود، برای ما بچهها حکم یک شهربازیِ اختصاصیِ سیار را داشت که بلیتش را فقط ما چند نفر داشتیم و روزی دو بار گذرمان به آن میافتاد.
همسایهها در آپارتمانهایشان پناه میگیرند و تا وقتی اتفاقِ به خصوصی نیفتاده کاری به کار هم ندارند. اما آرامآرام با نمایان شدنِ گرههای مشترک ناچار میشوند از پناه دیوارها و درهای متحدالشکلشان بیرون بیایند و هرکدام شبیه خودشان شوند.