در حضور دیگران

مرداد ۱۳۹۳

تماشای دسته‌جمعی بازی‌های ایران

پرسپولیس که گل زد، پریدم هوا، جیغ کشیدم، صدایی نامفهوم از خودم درآوردم، اَاَاَاَی ممتدی که نمی‌توانم جلویش را بگیرم. این خجالت‌آورترین تصویری است که از من موجود است

تیر ۱۳۹۳

چند روایت از «عکس یادگاری»

دکمه‌ی شاتر فشار داده می‌شود و یک لحظه با تمام جزئیاتش ثبت می‌شود. ظاهرا این همه‌ی اتفاق است اما در اصل چیز دیگری این میان باقی می‌ماند: حس‌و حال جاری در لحظه‌ی ثبت آن عکس.

دست‌ساز

اردیبهشت ۱۳۹۳

خاطرات یک کارشناس اُرتوز و پروتز

در تمام این یک هفته داشتم فکر می‌کردم چه می‌شود اگر من هم بتوانم آرزوی یک‌نفر را بر‌آورده کنم. همه‌اش با خودم فکر می‌کردم اگر با این وسیله نتواند راه برود می‌برمش دانشگاه. آن‌جا حتما استاد‌هایم می‌توانند یک وسیله برایش بسازند تا آرزوی مینا برآورده شود.

جاده باریک می‌شود

اسفند ۱۳۹۲ و فروردین ۱۳۹۳

چند روايت از «ماجراهای سفر»

سفر خوب است وزن داشته باشد و همان‌طور که مسافرش را از نقطه‌ای به نقطه‌ی دیگر می‌برد، چیزی را درونش جابه‌جا کند… جوری که مسافرش به معنای واقعی در دنیاها و آدم‌های تازه سیاحت کند. جوری که بتواند در راه برگشت، اتفاق‌هایی برای مرور داشته باشد.

در حدِ نو

بهمن ۱۳۹۲

اشیای نوی یک فروشگاه با ورود به دنیای هر خریدار، سرنوشت متفاوتی پیدا می‌کنند و تبدیل می‌شوند به شاهدان بی‌سروصدای وقایع زندگیِ او، گاهی ادامه‌ی نخ سرنوشت‌شان می‌رسد به دست‌‌دوم‌ها تا شاهد اتفاق‌های زندگی آدم‌های دیگری باشند.

سر برج

دی ۱۳۹۲

چند روايت درباره‌ی ‌«قرض»

«قرض» سوژه‌ای داستان‌خیز است. موقعیتی که نقش‌های تازه می‌آفریند. مبادله که انجام شد، یکی می‌شود بدهکار و دیگری بستانکار. دو طرف ماجرا سر گرهِ مشترکی که همان مورد قرضی باشد، وارد تعامل می‌شوند.

کارت شما سوراخ می‌شود

آذر ۱۳۹۲

چند روايت درباره‌ی ‌«انصراف از دانشگاه»

تصمیم به انصراف، تصمیم آسانی نیست. هرقدر کفه‌ی شرایط سخت و رشته‌ی نامناسب و دانشگاه نامطلوب و… سنگین باشد، به همان اندازه در کفه‌ی روبه‌رو، یک‌سال پشت کنکور ماندن و کتاب‌های طبقه‌بندی شده‌ی تست و احیانا سربازی نشسته.

بازو دم‌ کرد؟

آبان ۱۳۹۲

چند روايت از ‌«باشگاه بدن‌سازی»

کنار خیلی از درهایی که هر روز در خیابان از جلویشان رد می‌شویم، دری هست که کسی آن را نمی‌بیند. گاهی این در به پلکانی باز می‌شود که می‌رود پایین، گاهی به پلکانی که می‌رود بالا. گاهی هم پلکانی در کار نیست.

سحر مختاری

مهر ۱۳۹۲

چند روايت از ‌«سرويس مدرسه»

اتوبوس آقای تاج، اگر برای بزرگ‌ترهایمان سرویس مدرسه بود، برای ما بچه‌ها حکم یک شهربازیِ اختصاصیِ سیار را داشت که بلیتش را فقط ما چند نفر داشتیم و روزی دو بار گذرمان به آن می‌افتاد.

مُشاع

شهریور ۱۳۹۲

چند روايت از ‌«جلسه ساختمان»

همسایه‌ها در آپارتمان‌هایشان پناه می‌گیرند و تا وقتی اتفاقِ به خصوصی نیفتاده کاری به کار هم ندارند. اما آرام‌آرام با نمایان شدنِ گره‌های مشترک ناچار می‌شوند از پناه دیوارها و درهای متحدالشکل‌شان بیرون بیایند و هرکدام شبیه خودشان شوند.