یادم است که رفتم داخل و به رئیسم گفتم: «میخواهم استعفا بدهم چون قرار است یک رمان بنویسم.» زد زیر خنده و من با عصبانیت رفتم خانه و «علفها آواز میخوانند» را نوشتم.
بیشترِ شاهكارهای ادبیات داستانی از كشمكشی حلنشده یا حتی میتوان گفت مسالهی ساختاریِ بغرنجی در شخصیتِ نویسنده سرچشمه میگیرند. مثل كشاكش ترس و شهامت، اسارت و آزادی.
وقتی نویسندهای همهی زندگیاش را صرف بیان خود کرده است رخدادهای حساس و خطیر زندگیاش را مثل مصالح اولیه در آثارش بهکار برده، چه چیز مهم دیگری میماند که یک زندگینامهنویس به ثبت آن بپردازد؟
مسالهاي كه امروزه زن خانهدارِ مستاصلِ متوسط با آن روبهروست اين نيست كه آيا او آرايش خانهاش را عوض خواهد كرد يا نه. معلوم است كه عوض خواهد كرد. مساله اين است كه كِي؟
یاد این میافتد که دوستی در پلیس گشت فلوریدا به او گفته بود کرکسها نهتنها میدانند مُردار کجا هست، بلکه این را هم میدانند که مردار کجا خواهد بود.
نويسندههايي كه روي كاغذ تحتتاثير قرارمان ميدهند، ممكن است الزاما در ملاقات حضوري نتوانند اين كار را بكنند. خوشسخن بودن چندان با نويسندگي همراه نيست.
آنجا تنها نخواهم بود. انسانبودن میان دیگر آدمیان و انسان ماندن، نومید نشدن و سقوط نکردن در مصیبتهایی که ممکن است سرت بیاید، زندگی یعنی همین، کارِ زندگی همین است.
مساله این است که چقدر در اجتماع -به معنای عوامانهی کلمه- زندگی میکنید و ساعتهای زیادی از عمرتان را صرف بلاهتهایی میکنید که بهنظر خودتان و باقیِ مردم، جذاب بهنظر میرسند.
من وسواس عجيبي به چيزخواندن در موقعيتهاي غريب دارم که بيشتر وقتها يك نعمت است اما بعضيوقتها هم مزاحم چيزی است كه جلوی بچهها «كار» صدايش ميكنم.
ما در یک محلهی خوب ایرلندی همهاش گند میزدیم. اگر قانونی وجود داشت، اعتقادات پاتریک او را ملزم میکرد که آن قانون را زیرپا بگذارد. هر کار اشتباهی که از من سر میزد، او مشوقم بود.