در اسفند لحظهای است که طعم پدر میدهد. آن روزی که در صحن حرم امام رضا(ع) حس میکنی گم شدهای و هراسان و ناباور سرت را به دور و بر میچرخانی. دیگر آمادهی پذیرفتن مصیبتی که پشت کلهات میسوزد. داد میزند: «مگه نگفتم دستم رو ول نکنی گوساله!» بعد دست میاندازد دور شانههایت.
یکی از دلایل اصلی اهمیت چگونه توزیع شدن صندلیها در هواپیما، نشستن کنار کسانی بود که سفر با آنها کیف میداد و برخلاف تصور، خواهرهای بزرگ، خجالتی و سمبل احترام به والدین بودند که سفر را باحال میکردند. به این دلیل ساده: آنها بودند که نافرمانی میکردند.
نورا در هدیه دادن بینظیر بود. همیشه چیزی میفرستاد برایت بیاورند. شیرینیهای زنجبیلی که از سانفرانسیسکو آورده بود. کلوچههای کرهی بادامزمینی از سیاتل. مارشمالوهای شکلاتی. زنگ میزد میگفت: «اینا حرف ندارن. همین الان چندتا برات میفرستم.»
خانهی پدر هر هفته چیز تازهای برای کشف کردن داشت. بچهی طلاق بودن به درد همین چیزها میخورد. میتوانستم هر پنجشنبه تمام سر و صورتم را با خودکارهای رنگی و کاربن و جوهر پلیکان و خودنویسهای عجیب شبیه ببر بنگال کنم. میتوانستم موج رادیو را هزار بار عوض کنم، به ضبط خبرنگاری دست بزنم و نوار که تویش گیر کرد پرتش کنم پشت مبل.
بابا اسم کوچک پدرش را نمیدانست. سوال هم نمیکرد. مری مطمئن شده بود که هیچکس اسم مردی به نام چستر را به زبان نمی آورد. سیدی به امرونهیهای بیوقفهاش گوش میکرد و دهانش را هم میبست. مامان هم همینطور.
تمام سالهای خردسالی و کودکی و نوجوانیام، بغل گوشم یک چاه عمیق تعارض بین شمال و جنوب دهان گشوده بود. اینکه من شمالیام یا جنوبی سوال مهمی بود که اگر از مادر و پدرم میپرسیدی پاسخ مسلمی داشتند اما از خودم نه. مدرسهی ابتداییام مملو از بچههای عربزبان جنگزده و مهاجر بود. برای بچههای جنگزده چیزی بدتر از حضور یک بچهی شمالی نبود.
مادرم نودسالگیاش را در خانهی کنتیکت بود، جایی که شصت سال در آن زندگی کرد و ده سال آخر عمرش از پنجره به بیرون نگاه کرد. (پدرم در پنجاهودوسالگی مرد.) من و همسرم، جِین کِنیون، برای تولد مادر زودتر به خانهاش رسیدیم و سر ظهر بچهها و نوههایم مامانبزرگ لوسی را سورپرایز کردند.
اولین بار در نهسالگی یک چهارپایهی چوبی بیستسانتیمتری قد من را به اجاقگاز رساند؛ تا اندازهای که بشود داخل قابلمه را ببینم. مادرم کفگیربهدست ایستاده بود به سخنرانی، که برنج هفت بند دارد. وقتی پنج بندش باز شد برای مهمان روی آبکش میریزیم. به شش که رسید دیگر مجلسی نمیشود و مال خودمان است.
من آشپزی میکنم چون کارم است. روزهای تعطیلیام انگشتشمارند. روزهایی هم كه تعطیل میكنم دلم میخواهد فقط در رستورانهایی غذا بخورم که یا غذایی بهتر از دستپخت خودم جلویم بگذارند، یا غذای مکزیکی، یا سوشی. راستش حتی وقتی روزهای متوالی سفرم هم آشپزیام تعطیل نمیشود، چون قبل از رفتن غذای خانواده را آماده کردهام تا در نبودم بخورند.