تصور زایمان مرا میترسانْد. روی کاغذ، بیشک بچه میخواستم. همانقدر بچه میخواستم که میخواستم بروم دانشکدهی پزشکی یا در مراکش زندگی کنم یا از کلیمانجارو بالا بروم. معنیاش این است که زایمان برایم تجربهای دستنیافتنی مینمود. چیزی شبیه زیادهخواهی. این امر خواستهی عجیب و عمیقا جاهطلبانهای بود که برای آدمهای دیگر امکانپذیر است اما برای من نه.
از اولین بساط سیگارفروشی که دیدم یک نخ خریدم و بیآنکه روشنش کنم بین لبهایم گذاشتم و راه افتادم. به سیگار خاموش پکهای عمیق میزدم. این کار واقعا آرامم کرد. دیگر دلم سیگار نمیخواست. از کنار سیگارفروش بعدی که رد شدم سیگار را روشن کردم. مطمئن بودم یک کام بگیرم دیگر نخواهم کشید، فقط میخواستم این هوس لعنتی رهایم کند.
سال ۱۹۸۹ سعی کردم سکوت را بشکنم؛ وقتی پدر و مادرم با ماشینشان آمدند پولمنِ واشینگتن تا برای اجارهی آپارتمانی که آنجا بهخاطر دانشگاه گرفته بودم بهم پول بدهند. پدرم در اتاق پذیرایی با نامزدم کَری حرف میزد و من رفتم بیرون تا با مادرم که توی ماشین نشسته بود صلح کنم.
روزی از همان روزها پدر سیمین برای دیدار ما آمد تبریز. یک پیکان لوکس خوشگل خریده بود. نمرهاش تهران س بود. در آن چند روزی که مهمان ما بود فقط شبها میدیدیمش؛ ماشین را توی کوچه پارک میکرد و فقط برای شام خوردن و خوابیدن میآمد. همان شبها وقتی میخوابید، من و سیمین یواشکی سوئیچ را که شاید پدر از قصد روی چوبرختی دَمِ در آویزان میکرد برمیداشتیم و یک ساعتی آن هم بهنوبت در تبریز دور میزدیم.
شب بود. نهمین شب. سنگینترین، خاموشترین. زمین کرانههایش را زیر سپیدى برف و در سیاهى زمان گم کرده بود. مرد رهنما گفته بود: «در نهمین شب از مرز خواهید گذشت.» همه مخفیانه و خاموش به مرز نزدیک مىشدیم. همه از زادگاه خود گریخته بودیم. هر یک بهخاطر کسى، چیزى، حرفى…
مدتها بود که در هنرِ جا دادن سی نفر در دو ماشین به استادی رسیده بودیم. اولین ردیف تشکیل میشد از خانمهای قدکوتاه و نوجوانها که لبهی صندلی عقب ماشین مینشستند. بچههای لاغرِ ده سال تا دوازدهساله روی پای نوجوانها بودند. ردیف سوم را، که روی پاهای ردیف دوم مینشستند، بچههای زیر ده تشکیل میدادند.
دوستم ساسو، که زن مهماندار بسیار دلنشینی است و بالای ابرها احساس امنیت بیشتری میکند تا روی زمین، به ترس من در پرواز قاهقاه میخندید و سعی میکرد به مدد آمارها آرامم کند. همان چیزها را که همه میدانند، به من ثابت میکرد. همین که سفر با هواپیما بسیار امنتر از سفر با خودرو و قایق و قطار و حتی دوچرخه یا اسکیت است.
به مرد نگاه کردم؛ هاجوواج آنجا ایستاده بود. اضطراب و حیرت در چهرهاش موج میزد و احساس دیگری که نمیشد اسمی روی آن گذاشت. با همهی هول و هراس، هنوز ردی از خنده در چهرهاش وجود داشت که معنیاش را نمیفهمیدم. پدر دستش را گذاشت روی چشمهایش.
نوروز بهطور رسمی با مراسم روز علفه شروع میشد که روز قبل از روز عید بود. در خانوادههای کشاورز با سحرخیزی پدر آغاز میشد. پدر احتمالا سحرگاه به دشت و دمن میرفت و به اندازهی دو کف دست چمن یا علف را با گل از جایی ـ عموما از کنارهی جویها ـ میکند و بر سردر خانه میزد.
پدرم رو به باجناق کرد و گفت: «حبیبجان، حالا این حاجی مراد هنوز زندهس؟ آخه تو میگی هنوز زن نگرفته بودی رفتی باغش؟» پدرم آدم شوخی بود همه میدانستیم اما حالا که در پیچ و خمهای جاده بودیم و ترس سقوط موشک اسکاد بی بالای سرمان نبود، نیاز به خنده رهایمان نمیکرد. یک جور خندهی هیستریک که در تنگنای هفتنفری پیکان آرام نمیگرفت.