خرداد ۱۳۹۷

قبل از این‌که برای اولین گشتِ ضمن‌ خدمتم راهی جاده شوم، مربی اتوبوس‌رانی توی کامپیوتر دفترش ویدئویی نشانم داد که آزمون هوشیاری بود. روی پرده‌ی خالی جمله‌ای ظاهر می‌شود: تیم سفیدپوش چندبار به هم پاس می‌دهند؟ بعد زیر یک پل، تیم بسکتبال که چهارتایشان سفید و چهارتایشان سیاه پوشیده‌اند، با دو تا توپ بین هم پاس‌کاری می‌کنند.

خرداد ۱۳۹۷

دومین باری که بازی کردم با بزرگ‌ترها بود. آن‌قدرها باحال نبود، هرچند از نظر ذهنی پیچیده‌تر هم بود. شنیده‌ام که یک بار یک شاعر و شش نفر دیگر قتل در تاریکی را در خانه‌ای ییلاقی بازی کرده بودند و شاعره واقعا می‌خواسته یکی را بکشد. آخرسر طرف فقط به‌خاطر دخالت یک سگ که فرق خیال و واقعیت را نمی‌فهمیده، دست از کار کشیده.

خرداد ۱۳۹۷

حدود دو ماه پیش که در جلسه‌ای بودم عینک کناردستی‌ام چشمم را گرفت. پررویی کردم و از او جویا شدم. نشانی داروخانه‌ای را داد در خیابان ملاصدرا. همان‌جا عکس گرفتم و برای دوستی فرستادم. به مدد لطفش، تا پایان جلسه، عین آن روی میز کارم بود.
عینک از آن روز شد سوگلی حرمسرا؛ انیس‌الملوک.

اردیبهشت ۱۳۹۷

همه‌چیز طبق برنامه پیش رفت و من وارد دانشگاه شدم. اوایل روزهای خوبی نداشتم. سردرگم بودم. روزهای قبل آمدن، در اتاق کوچک خانه‌ی برادرم اتابک در تهران مدام برای خودم زندگی‌ام در ترکیه را تصویرسازی می‌کردم. همه‌چیز شاعرانه بود اما در واقعیت این‌طور شروع نشده بود.

اردیبهشت ۱۳۹۷

از گردش در محله‌های قدیم تهران خیلی لذت می‌بردم. تصمیم گرفته بودم هر هفته یک منطقه‌ی تهران را کشف کنم. اول از موزه‌ها شروع کردم. اولین موزه‌ای که در ایران از آن دیدن کردم موزه‌ی آبگینه‌ی تهران بود. گاهی بدون برنامه‌ریزی قبلی راه می‌افتادم و مثلا در یک پیاده‌روی از میدان فردوسی تا میدان توپخانه، مغازه‌های عتیقه‌فروشی خیابان منوچهری را نگاه می‌کردم.

اردیبهشت ۱۳۹۷

بعدها وقتى به چهارراه استانبول رفتم از ندیدن ساختمان باابهتى که بر ما لبخند مى‌زد متاسف شدم. انسان با جایى که زندگى مى‌کند، انسان‌هاى دوروبرش، آرایشگاهی که مى‌رود، میوه‌فروشى که خرید مى‌کند، رستورانى که غذا مى‌خورد انس مى‌گیرد و بعد از مدتى آن مکان‌ها در خاطراتش جایگیر مى‌شوند.

اردیبهشت ۱۳۹۷

استانبول زندگی من را ساخته، مرا تعریف کرده و پرورشم داده. سال‌های ۲۰۰۶ تا ۲۰۱۰ که مشکلات سیاسی داشتم، پیشنهاد کار در دانشگاه کلمبیا را پذیرفتم و دوری از استانبول (چهار ماه در سال) را تجربه کردم. اتفاق خوبی بود. به موزه و بخش‌هایی از رمان از بیرون نگاه کردم. نوشتن از یک شهر، وقتی خارج از آن شهر هستی، حسی قوی و شیرین است.

اردیبهشت ۱۳۹۷

آپارتمان یک‌خوابه‌ی مادربزرگم معبد بیوِگی بود. روی زنگ در خانه هنوز اسم پدربزرگم بود و تقویم رنگ‌ورورفته‌ی دستی روی پنج مه ۱۹۵۷ ـ روز مرگ پدربزرگ ـ متوقف مانده بود. پیش از آن، تاریخ را روی ده نوامبر گذاشته بودند: روز مرگ آتاتورک. پرده‌ها را انداخته بودند تا اشعه‌ی تند آفتاب رنگ فرش‌های نخ‌نما را نبرد و سد راه همسایه‌های فضول باشد.

اردیبهشت ۱۳۹۷

استانبول تا قبل از سفر به آن برایم یک درگاهی بود، یک خانه‌ی درختی در جنگل، یک باغ مخفی در سرم. استانبول برایم یک شهر بود مثل همه‌ی شهرهای ایران که هروقت هوس کنم سوار اتوبوس شوم و بروم. واقعا هم اولین ‌بار همین‌جور رفتم، با اتوبوس در یک روز اردیبهشتی. کوله‌ام را انداختم روی دوشم و رفتم میدان آرژانتین سوار اولین اتوبوسی شدم که به استانبول می‌رفت.