گفت: «آقا ما تا دیشب شیفت بودیم. و خستهایم. کمکمون کن.» درآمدم که مگر نمیخواهد پولی که از گرفتن مدرک و اضافهحقوق شغل آینده سر سفرهی زنوبچهاش میگذارد حلال باشد؟
سهروز از بهمن امسال، رفتيم به كارتپستالفروشي يساولي و از رهگذران خيابان خواستيم داخل بيايند، يك كارت به قصد هديهدادن انتخاب كنند و با آن عكس بگيرند. از آنها كه قبول كردند، پرسيديم كارت را براي چهكسي برميدارند و آيا چيزي هم روي آن مينويسند؟
پيرمردها و پيرزنهاي باقيمانده، به ناظران ساختمانهاي نيمهتمام فرزندانشان تبديل شدهاند. ساختمانهایی که صاحبانش صدها كيلومتر آنطرفتر در آلونكهاي ارزانقيمت زندگي میکنند تا هر يورو را براي هرچه باشكوهتر ساختن خانهي زادگاهشان پسانداز كنند.
اينجا كارخانه است اما حس كارخانه ندارد، ريتم كارخانه ندارد. پيچ صدا را كه باز كنيد بيشتر از تلقتلقِ برخورد فلزها، صداي زمزمه و همهمهي آدم ميآيد. صداي كارگرهايي كه ريل قوطيها نه مثل «خط توليد» كه شبيه جوي آب از مقابلشان ميگذرد. انگار كه آمدهاند رخت بشويند يا آب بردارند.
این خانهها محل تولد و مرگ انسانهاي زيادي بودهاند اما مرگ انسانهای اين عکسها با پدرانشان اندکی فرق دارد. مرگ اینها احتمالا آخرین مرگِ هر خانه است و بعد از آن، خانه هم رو به نيستي میرود.