۱۳۶۱، تهران. كارشناس ارشد مهندسي صنايع. در دومين دورهی جايزهي داستان تهران جايزهي نخست بخش تهران، شهر همدلي به داستان او با عنوان «دوبل در باغ مخفي» تعلق گرفت. درمان تجربهی همكاري با همشهري داستان، ضميمهي همشهري دو و برنامهي تلويزيوني راديو هفت را دارد.
چند ماه نقشه میریزیم و از نان شبمان میزنیم و روز و شب را به کام خودمان زهرمار میکنیم که یک ماه عسل شیرین داشته باشیم. حالا این وسط اگر یک تازه عروس ماجراجو و یک تازه داماد مطیع، همان بعد عروسی تصمیم بگیرند و بروند ماه عسل، ماجرا چی میشود؟ تازه ماه عسلشان، سفر با ماشین و قطار و اینها نباشد و هیچهایکی باشد چی؟
کتابها و جزوههای شیمی و زبان را میریزم توی کولهام. وقت نمیشود اضافیها را جدا کنم. مامان ده دقیقه است توی ماشین نشسته و دو باری هم از آن بوقهای ممتد عصبانی زده. هنوز جزوهی اصلی شیمیام را پیدا نکردهام.
بابا اصرار دارد خودش مسیر کوتاه و بدون چراغ و ترافیک بلد است که هیچکس دیگری بلد نیست. به اولین خروجی اتوبان که میرسیم به بابا میگویم بهتر است برای جلوگیری از تصادف، چپ و راست را زودتر اعلام کند. بابا دستپاچه مستقیم را نشان میدهد و با دیدن صف طویل ماشینهای جلوی رویمان اعلام میکند که قطعا آن جلو تصادف شده.
تا قبل از این به دلیل خطرات احتمالی مثل آتشسوزی و گازگرفتگی، مامان هیچوقت با کرسی گذاشتن موافق نبود ولی امسال بابا توانست به بهانهی آشنایی بیشترِ آروین با سنتهای ایرانی، اجازهی علمکردن کرسی را بدون منقل و ذغال از مامان بگیرد.
مامان یک دسته مقوای رنگی با فلشهای «به سمت جشن رونمایی گوهرهای حکمت» را دست بابا داده تا ببرد و توی مسیر بچسباند. مثلا خریدار محصل یا پشتکنکوری این کارت را میگیرد: «دانشگاه تمام استعدادهای افراد ازجمله بیاستعدادی آنها را آشکار میکند. آنتوان چخوف».
به دستور بابا این گوهر حکمت از جینوبستر را برای همه منصرفان فرستادم: «ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺮﮔﺰ ﭼﻴﺰﻫﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﻣﺰﻩﺍﺵ ﺭﺍ ﻧﭽﺸﻴﺪﻩ، ﻫﻮﺱ ﻧمیﻛﻨﺪ.» بابا انتظار داشت بعد از فرستادن این جمله عدهای از انصراف خود انصراف بدهند و وقتی اینطور نشد، به مامان گفت که این گوهر حکمت را به دلیل بیتاثیر بودن از کتابش حذف کند.
بهنظر مامان جشن آغاز سال تحصیلی مهمترین روز زندگی یک بچه است و همهی ما وظیفه داریم بهترین خاطرهی ممکن را برای آروین رقم بزنیم. چند روز پیش مامان پیشنهاد داد همه باهم در مراسم جشن شرکت کنیم تا آروین خلاء بزرگِ نبود پدرش را حس نکند.
مامان برای ششمینبار جای مبلها و میزها را عوض میکند تا انرژی حیاتی خانه، راکد نماند. بعد رو به من سری تکان میدهد که یعنی «پس چرا نیامد؟». از صبح منتظریم کولرگازی جدیدمان را بیاورند منتها انتظارمان را مخفی نگهداشتهایم تا بابا بویی نبرد.