۱۳۶۱، کرج. کارشناس ادبیات فارسی و فرانسه، کارشناسارشد انسانشناسی. نمایشنامهی «کلیدداران» از میلان کوندرا و چند رمان کودکونوجوان را به فارسی ترجمه کرده است.
لارا گیج شده بود. چرا خورخه خودش را شخصِ دیگری جا میزد؟ فکر کرد شاید دلش نمیخواهد کسی بفهمد که شغل دیگری دارد، آن هم اینمدلی، با پیشبند خونی و کلاه سفید. جنت اصرار داشت که لارا اشتباه میکند اما لارا قانع نمیشد. پذیرفتن اینکه خورخه دارد نقش کس دیگری را بازی میکند برایش راحتتر از این بود که قبول کند ممکن است دو نفر اینقدر شبیه هم باشند.
این عکس من و پدرم است. کریسمس ۱۹۸۰ یا همان حول و حوش. سرتاسر سینهي او و پایینتنهي من، تصویر صورتیرنگ، محو و وارونهي مهرِ ادارهي پست جا انداخته ـ چیزی دربارهي یک کارت و آن پایین جملهی «محل الصاق تمبر». نوشتههای وارونهي دیگری هم مثل آویز از درخت آویزان است، این یکیها دستخط خودماند. نوشته تنها؟ یا شاید هم رها؟ گند زدهام به عکس. نمیفهمم چرا نمیتوانم از اینجور چیزها بهتر مراقبت کنم.
تخلیهی صندوقهای پست صبحها ساعت ده و عصرها ساعت شش انجام میشد. سال قبل ساعتهای کاری با فشار سندیکا تغییر کرده بودند. سخنگوی سندیکا در اعلامیهای گفته بود دیگر هیچکس شش عصر به بعد نیاز پیدا نمیکند نامهای توی صندوق بیندازد و قبل از ده صبح هم لازم نمیبیند خبرهایش را ارسال کند. نوبت سه بعدازظهر، که سال ۱۹۴۵ تصویب شده بود، حذف شد. آدمها کمتر برای هم مینوشتند و تلفن زدن را ترجیح میدادند.
این اولین بار نبود که قصهگویی از یک مدیوم به مدیوم دیگر منتقل میشد. در ابتدا، قصهگویی اصلا دغدغهی اصلی شعر بود و شعرهای روایی بلند تا زمان والتر اسکات و بایرون آثاری پرفروش بودند. اسکات با زرنگی شعر روایی را کنار گذاشت و سراغ رمانهای روایی رفت و کماکان پرفروش ماند. به نظر شما بیش از حد ازمدافتاده نیست اگر کسی امروز یک شعر روایی بلند بنویسد؟ البته که هنوز هم کسانی این کار را میکنند.
صبح زود گزارش مفقودالاثری را مخابره کرده بود، با اسم و مشخصات موقعیت، اما حالا عزمش را جزم کرده بود تا سربازش را پیدا کند، هرجور که میشد، حتی اگر مجبور میشد لابهلای صفحههای بتنی دستوپا بزند، رودخانه را مهار کند و کل گنداب را بخشکاند. حاضر نبود یکی از افرادش را اینجوری از دست بدهد. درست نبود. كايووا سرباز خوبی بود، انسان خوبی هم بود، یک تعمیدی مومن.
دوست دارم در این نوشته از این حرف بزنم که چطور میشود به نویسندهی کتابی تبدیل شویم که محتاج نوشتنش هستیم. قبول دارم که با حرفزدن از اثر خودم و گفتن ماجرای گذارم از شکست به موفقیت، این خطر وجود دارد که بهنظر بیاید دارم خودم را تحویل میگیرم یا بیش از اندازه مجذوبِ خودم هستم.
پدربزرگم هتلی را که ما در آن زندگی میکردیم اداره میکرد؛ در لیتلراک، شهری که نه جنوبِ جنوبِ بود نه شرقِ شرق. زندگی کردن در هتل دوگانگی ظریفی را در ذهن برمیانگیزد: آدم از یک طرف ثابت است و از طرف دیگر در دریایی پر فراز و فرود، شناور.